اردیبهشت، جهنم بچهها/ علیاکبر قاضیزاده |
شاید دستی باشد، شاید توفانی باشد، بلکه امکانش باشد که من را یک بار دیگر به آن شبها و روزهای سخت و تکرارناشدنی ببرد. نه، کاش نبرد. میترسم ببرد و آن کابوس ماندگار امتحانات ششم دبیرستان، در رشتهی طبیعی تکرار شود. با این همه به میل تمام میخواهم بخشی از وجودم را نثار کنم تا دقیقهیی، ثانیهیی یا لحظهیی از آن عبور دشوار زمان را باز تجربه کنم. شوخی است مگر؟ تصور کن، ویرت بگیرد هر طور شده از امتحان خرداد بگذری آن هم در وضعی که هیچ کس یا به تقریب هیچ کس باور نکند که میشود. حالا بیشتر از 40 سال از آن روزها میگذرد. باور میکنید یا نه، هنوز هم فروردین که میرسد، آن التهاب، آن خستگی، آن بیقراری و آن سراسیمگی در گوشهیی از جان و یاد من سر بر میآورد و سر به جان من میگذارد. نیمسال دوم 46 به یللی و انواع مشغولیتها- البته غیردرسی- گذشت. گذشت و به خوبی و خوشی به میانهی اسفند رسیدم. در نمایشنامه بازی کردم، در تیم بسکتبال و فوتبال و دوی صحرانوردی مدرسه مسابقه دادم، روزنامه دیواری تدارک کردم. حالا به سلامت رسیده بودم به حاشیهی سرنوشت. هم من و هم بچههای دیگر که باید امتحان میدادند. دو راه پیش پای ما بود؛ یا به همان بیخیالی ادامه میدادیم و سختی امتحان را میگذاشتیم برای سال بعد یا از همین حالا یک برنامهی سخت را پیش میگرفتیم. - هستین؟ مگر میشد نباشیم؟ وضع طوری بود که باید خود را از مدرسه خلاص میکردیم تا به غرور مستقل شدن برسیم. قرار کار را غروبی، در حاشیهی محلهی چهارصد دستگاه گذاشتیم؛ قراری برای تمام وقت 24 ساعت از یک روز. از هر روز؛ صبح زود تا ظهر، سلیمانیه- حفظ کردنیها- ، عصر تا غروب، خانهی یکی از ما- حل مساله و کارهای غیر حاضرکردنی- و غروب به بعد، هفتصد دستگاه و باز حفظ کردنیها. چه برنامهی کشندهیی، صبح، هنوز آفتاب پهن نشده حبیب را سر چهارراه مدنی میدیدم. ترک دوچرخهی او مینشستم تا سلیمانیه؛ سلیمانیه این باغ درندشت شرقی آن روز تهران. باغی با هزاران درخت تناور و بارده توت و چند رشته قنات و کاریز. آنجا یک گله جای سایه مال هر کدام از ما بود. میرفتیم و میآمدیم، بلند برای خودمان توضیح میدادیم، اسمها و فرمولها را روی کاغذ میآوردیم و باز و باز و باز. میرفتیم و میآمدیم؛ آنقدر که جای پای ما شیار میشد و شیار میماند، آنقدر که میتوانستیم آمار پنیرکها، قرنفلها، قازیاغیها، پونهها و گل گندمهای خودرو در کنار نهر آب را از حفظ بشماریم و کم نیاوریم. قرار این بود؛ حرف و خاطره و جوک و خوشمزگی ممنوع، هرچه میگوییم باید از درس باشد و کتاب. ساعت ده و نیم، حبیب جلدی میرفت و چهار تا نان تافتون تازه میگرفت و با دو سیر پنیر میآمد. سبزی همین بغل بود؛ ریحان و تره و تربچه و پیازچه. ای خدای هستی، چه مزهیی میداد. با این چاشت میانهی روز یک عالم میخندیدیم. یک روز "حبیب حدادفر" از مصطفی- رعیت پدرش- پرسید؛ تو فرمول آسپیرین را بلدی؟ ماشینی جواب داد. بعد پرسید؛ حالا فرمول آسپیرین بچهها را بگو، ما هم قیافه گرفتیم که چنین فرمولی در کتاب شیمی هست. طفلک مصطفی، اساسی قاطی کرد. شبها هم کوچههای تمیز و نوساز محلهی بانک رهنی- هفتصد دستگاه- بود و خرخوانی شبانه؛ زیر چراغهای روشن و سکوتی شبه فریاد. هفتصد دستگاه را برای کارمندان میانه حال دولت ساخته بودند. هنوز نمیدانم آن وفاداری من به خیابان کوکب، در آن مجتمع به خاطر دنجی آن کوچه بود یا آن دو چشمی که یک بار از پشت پنجره ناگهانی گذشت. هر چه بود اینجا تبار دایناسورها را وا میرسیدیم، باردهی نهان زادان آوندی را، مقایسهی دستگاه تنفس قورباغهها و ماهیان را، فرمول پروپانولول را، اسیدهای چرب را و آلکالوئیدها را، روش محاسبهی قطر دایره به کمک زاویهی خروجی آن را و محاسبهی استدلالی معادلههای دو مجهولی را و... چیزی در حدود چهارهزار صفحه حفظ کردنی؛ از همهی انواع؛ سه کتاب قطور طبیعی، دو کتاب چاق شیمی و فیزیک به اضافهی جبر و زبان و ادبیات. چه جان کندن بیرحمانهیی، هرکدام دست کم 10 کیلو وزن کم کردیم. صورتها در آفتاب سوخت و خانه و محله و بستگان دو سه ماهی ما را از یاد بردند. آنقدر در این دانستنیهای واریتهوار غرق بودیم که در آن چند ساعت خواب شبانه هم خواب فرمول و دایناسور و سولفید اتیلن و معادله میدیدیم. بارها شد که در خواب نتوانستم جواب خود را بیابم و سراسیمه بلند شدم و کتاب باز کردم. دلم فشرده میشود وقتی حاصل آن شیوهی پرت غیرآموزشی را مرور میکنم. تا جایی که میدانم از جمعیت آن مدرسهی شلوغ، فقط من و دارا توانستیم بعد از دیپلمه شدن، ادامه تحصیل بدهیم. "قدرت" همافر شد؛ مثل تعداد دیگری از بچههای مدرسه ما، حبیب زیر علم محرم دچار آپاندیسیت شد و پزشک کشیک بیمارستان بانک- حبیب کارمند بانک شده بود- سنگ کلیه تشخیص داد و توصیه کرد هرچه میشود به او آبکی بخورانند. آن همه آبکی به فضای درونی شکم رفت، عفونت کرد و آن جوان یل، پس از چند روز مقاومت تسلیم نیستی شد. حالا لازم است قسم بخورم از آن همه مرور کردنی و حفظ کردنی و نمره گرفتنی، در این 40 و چند سالی که گذشت، یک نکته نبوده که به درد زندگی و کار ما بخورد. لازم است توضیح بدهم در این چند دهه وضع آموزشی ما در مدرسهها بهتر نشده، که بدتر هم شده است؟ لازم است تکرار شود که ما هنوز بچهها را فارغ از استعدادی که دارند وا میداریم یک حجم کشنده و بیمعنا از دانستنیها را در ذهن خود بتپانند و نمره بگیرند تا بنشینند و حسرت بیکسی خود را بخورند؛ مثل آن روزهای ما؟ اعتماد |
۱۳۸۸/۰۲/۰۸ |