چو تو در بند صد چیزی خدا را بنده چون باشی
که تو در بند هرچیزی که هستی بندهٔ آنی
چو تو چیزی نمیدانی که باشد دستگیر تو
چرا بس ناخوشت آید گرت گویند نادانی
گِل و دل
ما بین خودمان و تمام جریانات و پدیدههای زندگی یک نوع تعلق ایجاد کردهایم. یا درستتر این است که بگوییم این تعلق بین ما و سایۀ آن جریان و پدیدههاست، نه خود آنها. ما دربارۀ این تعلقات صحبت میکنیم - تعلقاتی که یا غرورآمیز است یا خفتآمیز. داستانی دربارۀ شاه نعمتالله ولی شنیدهام که به نظرم محتوای داستان نزدیک به موضوع مورد نظر ماست. میگویند شاه نعمتالله مرد ثروتمندی بوده است. یک روز شخصی از نزدیک خانۀ شاه نعمتالله عبور میکند میبیند شاه نعمتالله میخ افسار طلا را به زمین کوبیده و خودش فارغ و آسوده در سایۀ درختی خوابیده است. آن شخص میگوید: "شاه نعمتالله تو که عارف وارسته و بینیازی هستی چرا میخ افسار گاوت باید از طلا باشد؟!" شاه نعمتالله جواب میدهد: "میبینی که میخ طلا را به گل کوبیدهام، نه به دل". امیدوارم به پیام اصلی داستان توجه کنید. پیام داستان این نیست که من و شما هم برویم میخ افسار گاومان را از طلا بسازیم. پیام داستان این است که داشتن، بودن و دانستن مسئله نیست. مسئله این است که ما بین خود و داشتنها، بودنها و دانستنهای خود یک نوع رابطۀ تعلقآمیز یا غرورآمیز ایجاد کردهایم؛ میخ داراییهای خود را به دل کوبیدهایم. ما از بودنها، داشتنها و دانستنهای خود یک مرکز ذهنی به وجود آوردهایم و آن را به عنوان "من" بر مسند وجود خود نشاندهایم. و این مرکز است که بر ما حکومت میکند. یعنی یک مقدار تصویر بر ما حکومت میکند. و ما با کیفیت تعلقگونه سخت به این تصاویر چسبیدهایم و خود را به اسارت آنها درآوردهایم.
کتاب «انسان در اسارت فکر»
نوشته محمدجعفر مصفا