مردی که زیاد اسراف نمیکرد |
سید علی موسوی/ ali@ketabnews.com رادیوی اتوبوس که بلندگویش درست بالای سرمان بود، اعلام کرد؛ دو نفر به اتهام کلاهبرداری و اختلاس 200 میلیارد تومان دستگیر شدهاند و به هشت سال حبس تعزیری محکوم شدهاند. رقم بالایی بود. چند نفری که بالای سر ما آویزان میلهها بودند؛ زیر لب نوچ نوچی کردند، دو سه نفری هم سرهای مبارک را روی گردنها لغزشی دادند و اوج تاسف خود را ابراز کردند. فقط جوان محترمی که کنار من نشسته بود واکنشی نشان نداد؛ چون خواب بود. پیرمردی که روی یکی از دو صندلی روبروی من و جوان خواب نشسته بود، اشارهای به من کرد و پرسید: گفت دویست میلیارد تومن! نه؟! درست میگم؟ به تومن گفت!؟ گفتم: بله به تومن گفت! چشمان ریزش که مدام پلک میزد، از پشت شیشههای عینک ته استکانیاش چند برابر شد. دستی به صورت چروکیده و تهریش سفیدش کشید، دستمال چرکمردهای از جیب کت رنگ پریدهاش درآورد و فین محکمی حوالهاش کرد. مرد میانسالی که کنارش نشسته بود؛ لبخندی حاکی از همدلی به پیرمرد نشان داد و گفت: "میبینی پدرجان. اونوقت ما هم هستیم! هفتهای یه بار حموم میریم که مثلاً تو مصرف آب صرفهجویی کرده باشیم!" سپس برای لحظهای درنگ کرد. حالت آدمهایی را به صورتش گرفت که به دلیل اندوهی یا حرفی که توی دلشان مانده؛ بغض توی گلویشان گیر کرده و حلقهی اشک چشمانشان را محاصره کرده است. تأمل کوتاهی کرد، انگشت اشاره و شصتش را به اندازهی یک استکان کمر باریک باز کرد و نطقش را اینطور ادامه داد: "یک استکان اینقدری آب میخوایم بخوریم، عذاب وجدان داریم که نکنه یه وقت اسراف کنیم! اون وقت اینا میلیاردی میخورن؛ ککشونم نمیگزه! وقتی هم مثلا دستگیرشون میکنن، یه پولی میدن مییان بیرون. یه شبم تو زندان نمیمونن!" پیرمرد که داشت دستمالش را تا میکرد و به جیبش عودت میداد، لبخند رضایتی زد و گفت: "خب پدرجان کار درست رو شما میکنی. شما که این کارو میکنی، عوضش شب که میری خونه، میبینی زنت خونهاس، بچههات دور هم نشستن دارن بازی میکنن؛ خانومت شام درست کرده؛ میشینید دور هم با خیال آسوده و دل راحت یه لقمه نون حلالی که درآوردی رو میخورید. هیچ غم و غصهای هم نداری. حداقلاش اینه که خیالت راحته که؛ زنت مال خودته!... اینطور نیست که وقتی بری خونه ببینی یه غربیه بغل زنت خوابیده تو رختخوابت!" جماعت آویزان میلهها و من و باقی کسانی که صدای حجیم پیرمرد را شنیده بودند؛ شده بودیم بمب سکوت. همه ساکت بودیم و منتظر؛ ببینیم ادامهی حرفهای پیرمرد به کجا میرسد. پیرمرد دست کرد توی جیب بغل کتش. سرانگشتی حساب و کتابی از محتوای جیبش گرفت و برشان گرداند سر جایش. اسکناسهایش را با یک کش پلاستیکی اسیر یک دفترچه یادداشت یا تقویم جیبی کرده بود: "... همش به خاطر همین رعایت کردناته. خیالت راحته که زنت فقط مال خودته و با هیچکی زنتو شریک نیستی!... همش هول و ولا نداری که مثلاً یه دفعه گندش دربیاد که مثلاً؛ مثل عرض میکنم خدمت شریفت؛ مثلاً؛ من و امثال من، مثلاً این آقا ( اشاره کرد به من) یا این آقا ( اشاره کرد به جوانی که خواب بود) با خانومت رابطهی آنچنانی داشته باشیم!... اما این جماعت؛ زناشون که مال خودشون نیست باباجون! هر شب زنشون خونهی یکیه! به خیال خودشون هم هست که دارن خیر سرشون پول درمیارن!... بدبختن دیگه آقا جون!... همینا هستن که این دخترایی که تو پارکا از سر و کول پسرا بالا میرن رو پس میندازن دیگه!... با اینکه باباشون پول ریخته تو دستو پاشون، هر کدومشون هم یه ماشین دارن، ولی ماشینی که باباهه براشون خریده رو سوار نمیشن. میرن سر خیابون وایمیستن؛ که ماشینا براشون بوق بزنن، سوارشون کنن! حالا پول هم تو جیبشون پرهها! ولی عوض یه شام یا ناهار سوار ماشین یارو میشن، میرن هزار جور گ.ه زیادی میخورن! در مقابلش شما چی؟ شما فردا سرتو بالا میگیری! بچههات یا دکتر میشن یا مهندس! سینه سپر میکنی که؛ ببینید بچهای که من تربیت کردم اینه! نه معتاد میشه نه کراک میکشه، نه هزار جور غلط دیگه که بقیه میکنن!" مکثی کرد. نگاهی موشکافانه، شبیه نگاه روانشناسهای حرفهای به صورت مرد انداخت. مرد بیچاره؛ عضلات صورتش کش آمده و رنگ از صورتش پریده بود. کم کم داشت ولو میشد کف اتوبوس. گفت: "حالا ببینم شما واقعاً این کارو میکنی؟! به قیافهات که نمیخوره این کاری که گفتی رو بکنی. این که گفتی به خاطر اینکه اسراف نشه هفتهای یه بار میری حموم رو میگم... خیلی کار سختیهها!... اگر واقعاً این کارو میکنی من باید بیام بندگی شما رو بکنم آقا... باید روزی دو ساعت بیام بهت سجده کنم!... واللا!... این کار هر کسی نیست که به خاطر دیگران از شیکم خودش بزنه! الان دیگه از اینطور آدما کم پیدا میشه... اوووه اون قدیما تک و توکی بود! الان نه!... گمون نکنم بتونی این کارو بکنی! میتونی؟! یا همینطوری یه چیزی گفتی؟ چون این کار لیاقت میخواد؛ اگر لیاقتشو داری که خوش به حالت! خداییش راست میگی؟! ... آقا به نظر شما درست میگه؟ (دوباره به من اشاره کرد)" شانه بالا انداختم: "چی بگم واللا!" رادیو داشت مصاحبهی رییس راهنمایی و رانندگی را پخش میکرد که اعلام میکرد جریمههای تخلفات رانندگی از سال آینده دو برابر خواهد شد. هیچکس سری تکان نداد. هیچکس نوچ نوچ نکرد و سری روی گردن نچرخاند. مرد میانسالی که کنار پیرمرد نشسته بود؛ از صندلی کنده شد. صدا زد: "آقا نگه دار پیاده میشم!" وقتی پیاده میشد؛ پای جوان خواب کنار من را لگد کرد و بیدارش کرد. |