مبحث

گذر گاه عافیت

مبحث

گذر گاه عافیت

فضیلت بخشایش

فضیلت بخشایش

استاد در کالج موروین، پنسلوانیا

 کاملاً ممکن است که افراد بر مبنایی صرفاً عمل گرایانه، و بدون هیچ گونه تحوّل احوالی با یکدیگر مصالحه کنند، بدون آنکه بخشایشی در کار باشد. از سوی دیگر، در پاره ای موارد هم ممکن است که قربانی بر خشم و کینه درون خود فائق آمده باشد، و فرد متجاوز را بخشوده باشد، اما ترجیح دهد که فاصله خود را با متجاوز حفظ کند، و او را به حلقه روابط نزدیک خود راه ندهد. حتّی ممکن است که قربانی فرد تجاوزگر را ببخشاید، و بخشایش خود را به او ابراز کند، اما در عین حال، از مجازات قانونی و عادلانه تجاوزگر حمایت کند.

بخشایش در شرایطی معنادار و ممکن است که پیشاپیش فعل شرورانه‌ای رخ داده باشد، و در نتیجه آن زیانی فاحش به ناروا بر فردی دیگر وارد شده باشد.

 سخن من در این نوشتار درباره فضیلت بخشایش است. در اینجا می کوشم خصوصاً دو پرسش اصلی را در خصوص “بخشایش به مثابه یک فضیلت” بررسی کنم:

پرسش نخست: بخشایش چیست؟

پرسش دوّم: تحت کدام شرایط بخشایش از منظر اخلاقی شایسته و در خور ستایش تلقی می شود؟

 پرسش نخست: بخشایش چیست؟

بخشایش در شرایطی معنادار و ممکن است که پیشاپیش فعل شرورانه ای رخ داده باشد، و در نتیجه آن زیانی فاحش به ناروا بر فردی دیگر وارد شده باشد. بنابراین، بخشایش در بستر یک رابطه تحقق می پذیرد: رابطه ای که یک سوی آن (یعنی فرد تجاوزگر) به حقوق و حریم سوی دیگر (یعنی فرد قربانی) تجاوز کرده است. در اینجا فرد قربانی بر مبنایی اخلاقاً موّجه بر احساسات منفی ای که جنایت در او برانگیخته است، یعنی خشم و حس انتقام جویی، فائق می آید. مطابق این تلقی، تجربه بخشایش دو وجه دارد: وجه درونی، و وجه بیرونی. وجه درونی، تغییر حالی است که در درون فرد قربانی رخ می دهد، یعنی او سرانجام می تواند بر احساسات منفی درونی خود چیره شود و از آنها درگذرد. وجه بیرونی اما عبارتست از ابراز و اعلام آن حال درونی به فرد تجاوزگر. بخشایش واقعی وقتی است که وجه درونی و بیرونی هر دو تحقق یافته باشد، یعنی فرد در درون به صرافت طبع بر خشم و کینه خود فائق آمده باشد، و آن را صادقانه به فرد تجاوزگر اعلام کرده باشد.

در غالب موارد، تجربه بخشایش با پاره ای واکنشهای دیگر که قربانیان نسبت به تعرض به حریم خود نشان می دهند، به خطا یکی گرفته می شود. درک شایسته بخشایش در گرو آن است که بروشنی میان آن و سایر واکنشهای مشابه تمایر بنهیم. در اینجا مایلم، خصوصاً به دو واکنش عاطفی اشاره کنم که غالباً با تجربه بخشایش به خطا یکی گرفته می شود: گذشت یا چشم‌پوشی، و آشتی یا مصالحه.

گذشت، چشم پوشی، یا اغماض را نباید با بخشایش یکی دانست. در فرآیند گذشت یا چشم پوشی، قربانی (غالباً به نحو یکسویه) چشم خود را بر خطای طرف مقابل (یعنی تجاوزگر) می بندد، و گناه و جنایت او را نادیده می انگارد. گذشت یا چشم پوشی نادیده گرفتن امر ناپسندی است که ما بنا به ملاحظاتی (غالباً عمل گرایانه) می کوشیم با آن کنار بیاییم، و نادیده اش بگیریم. در اینجا فرد خطاکار بخاطر رفتار زیانبار و شنیع اش مؤاخذه یا تقبیح نمی شود. اگر قربانی علاوه بر آن بکوشد تا به نحوی فرد تجاوزکار را از زیر بار مسؤولیت رفتار شنیع اش برهاند، و او را مسؤول آن رفتار زشت نداند، در آن صورت گذشت و چشم پوشی به “عذرتراشی” بدل می شود. اما بخشایش با تصدیق و تأکید بر خطای فرد تجاوزگر همراه است نه با نادیده گرفتن آن. در بخشایش شناعت رفتار تجاوزگر و مسؤولیت او در رنج جانکاه و ناروایی که بر قربانی روا داشته است، مطلقاً نادیده گرفته نمی شود، بلکه بخشایش اساساً با تأکید بر شناعت عمل و مسؤولیت عامل آن است که آغاز می شود.

واکنش دوّم، آشتی یا مصالحه است. در فرآیند آشتی طرفین اختلاف (به هر دلیل) تصمیم می گیرند که دشمنی یا اختلاف خود را پشت سر بگذارند و با یکدیگر به نحوی مسالمت آمیز همزیستی کنند. بدون شک، خشم و کینه از مهمترین موانع رفع خصومت و آشتی میان طرفین یک نزاع است، و بنابراین، غلبه بر خشم و کینه (مثلاً از طریق بخشایش) می تواند زمینه ساز آشتی و مصالحه باشد. اما “بخشایش” و “آشتی” را نباید یکی انگاشت. آشتی می تواند نتیجه بخشایش باشد، اما با آن یکی نیست.

به بیان دیگر، ما می توانیم یکی را بدون دیگری داشته باشیم، یعنی هم آشتی بدون بخشایش ممکن است، و هم بخشایش بدون آشتی. بگذارید مثالی بزنم. در آفریقای جنوبی، پس از برچیده شدن بساط حکومت نژادپرست، فعالیتهای کمیته حقیقت یابی و آشتی ملّی به رهبری اسقف توتو، بیشتر مصداق آشتی بدون بخشایش بود. در آن شرایط، گروههای درگیر در مبارزه پذیرفتند که غالب افرادی را که در حکومت آپارتاید مرتکب تجاوز و تعرّض شده بودند، از مجازات ایمن بدارند، مشروط بر آنکه به خطای خود اعتراف کنند، و مسؤولیت رفتار خود را بپذیرند.

این افراد موظف نبودند که از کرده خود ابراز ندامت یا تأسف یا عذرخواهی کنند، یا از جانب قربانیان شان بخشوده شوند. این نحوه برخورد را فقط به معنایی بسیار کمرنگ می توان مصداق بخشایش دانست، یعنی صرفاً به این معنا که قربانیان (به تعبیر اسقف توتو) از حقّ خود نسبت انتقام یا مجازات متجاوزان چشم پوشیدند.

بنابراین، کاملاً ممکن است که افراد بر مبنایی صرفاً عمل گرایانه، و بدون هیچ گونه تحوّل احوالی با یکدیگر مصالحه کنند، بدون آنکه بخشایشی در کار باشد. از سوی دیگر، در پاره ای موارد هم ممکن است که قربانی بر خشم و کینه درون خود فائق آمده باشد، و فرد متجاوز را بخشوده باشد، اما ترجیح دهد که فاصله خود را با متجاوز حفظ کند، و او را به حلقه روابط نزدیک خود راه ندهد. حتّی ممکن است که قربانی فرد تجاوزگر را ببخشاید، و بخشایش خود را به او ابراز کند، اما در عین حال، از مجازات قانونی و عادلانه تجاوزگر حمایت کند.

به بیان دیگر، گزاره “الف ب را بخشوده است” با گزاره “الف در پی انتقام از ب است” ناسازگار است، اما آن گزاره با این گزاره که “الف از مجازات قانونی و عادلانه ب حمایت می کند” کاملاً قابل جمع است. بخشایش بیشتر ناظر به احساسات اخلافی میان قربانی و تجاوزگر است تا مقوله اجرای عدالت. بخشودن تجاوزگر با حمایت از مجازات قانونی و عادلانه او در تعارض نیست: چه بسا قربانی بنا به دلایل مشروع و موّجهی غیر از تشفی حس انتقام خود از مجازات تجاوزگر دفاع کند. به بیان دیگر، بخشایش زیر مجموعه “اخلاق شفقت” است نه “اخلاق عدالت”.

پرسش دوّم: تحت کدام شرایط، بخشایش از منظر اخلاقی رفتاری شایسته و در خور تلقی می‌شود؟ 

احساسات منفی، مانند خباثت، قساوت، نفرت نژادپرستانه و امثال آنها، همیشه و تحت هر شرایطی نامطلوب است.

یک پاسخ محتمل به این پرسش آن است که بخشایش فضیلتی نامشروط است، یعنی تحت هر شرایطی بر شقّ بدیلش، یعنی خشم و انتقام نسبت به تجاوزگر، برتری دارد. بنابراین، از منظر اخلاقی باید بخشایش را در هر شرایطی رفتاری شایسته و در خور ستایش دانست. مدافعان این نظر، احساسات انسان را به دو گروه مثبت و منفی تقسیم می کنند.

احساسات منفی، مانند خباثت، قساوت، نفرت نژادپرستانه و امثال آنها، همیشه و تحت هر شرایطی نامطلوب است. و احساسات مثبت، مانند همدلی، سخاوت، کراهت از ظلم، همواره مطلوب است. از منظر این افراد، احساساتی مانند خشم، کینه، و حس انتقام جویی از جمله احساسات منفی هستند: این احساسات بسرعت روح قربانی را تسخیر می کند، آن را بیمار و زهرآگین می سازد، به خمودگی و پژمردگی آن می انجامد، امکان محبت و عشق ورزی را در قربانی محدود می کند، و بر شدّت خصومتها و خشونتهای اجتماعی می افزاید.

بنابراین، قربانی ای که روح خود را به سیطره حس خشم و انتقام بسپارد، در واقع خود را دوبار قربانی می کند: یکبار قربانی جنایت می شود، و بار دیگر قربانی آتش خشم و کینه ای که آن جنایت در روحش افروخته و رهایش نمی کند. مولوی در مثنوی داستان غلامی را نقل می کند که از سر کینه ای که از ارباب خود به دل داشت، خویشتن را از بام فرو افکند تا با مرگ خود به او زیان برساند!

چون غلام هندوی کو کین کشد

از ستیزه خواجه، خود را می کشد

سرنگون می افتد از بام سرا

تا زیانی کرده باشد خواجه را (مثتوی، دفتر دوّم، ابیات ۷۹۸- ۷۹۹)

نیچه نیز حکیمانه هشدار می دهد که مبادا در نبرد با دیو خود تبدیل به دیو شویم. فردی که تمام عمرش را در کشاکش با تاریکی و سیاهی می گذراند، اگر روحش را نپاید، چه بسا رفته رفته خود تاریک و سیاه شود. کسی که اجازه دهد خشم و کینه روحش را به تصرف در آورد، به یک معنا به فرد تجاوزگر اجازه داده است که فرآیند تحقیر او را حتّی در غیبت خود نیز ادامه دهد، و روح مجروح او را همچنان خون چکان نگه دارد، و به او مجال التیام یافتن و شکوفایی ندهد. بنابراین، احساسات منفی، مانند خشم و کینه، غیرعقلانی و غیراخلاقی اند، و هیچ انسان شریفی نباید مختارانه اجازه دهد که این احساسات در روح او بپاید. به این اعتبار، فائق آمدن بر این احساسات منفی در فرآیند بخشایش همواره و تحت هر شرایطی شایسته است.

اما حقیقت آن است که احساساتی مانند حسّ خشم و کینه، تحت شرایط معینی، می تواند از منظر اخلاقی ارزشمند و ضروری بشمار آید. یعنی، تحت شرایط معینی، باید آنها را از جمله احساسات اخلاقی مثبت تلقی کرد. حس خشم و کینه در واقع واکنش عاطفی روح اخلاقی انسان نسبت به مشاهده یا تجربه ظلم و بی عدالتی است. انسان شریف و اخلاقاً حساس باید در رویارویی با مصادیق ظلم و بی عدالتی، خصوصاً مظالم و بی عدالتی های فاحش، احساس خشم و کینه کند، در غیر آن صورت از حیث اخلاقی دچار نقصان است. احیاناً تنها دو گروه از مردم در برابر ظلم و اجحافی که در حقّ شان می شود، بی تفاوت هستند: قدیسان، و بیماران روانی (مثلاً کسانی که از افسردگی شدید رنج می برند.) تازه قدیسان هم اگر نقض حقوق شخصی خود را صبورانه تاب آورند، هرگز نمی توانند در برابر ظلم و تعدّی نسبت به دیگران از حیث عاطفی خاموش و بی تفاوت بمانند.

انسان سالم و شریف ظلم و بی عدالتی را فقط با عقل خود مردود نمی داند، بلکه احساسات او هم در برابر مصادیق بی عدالتی برآشفته می شود. خشم اخلاقی نشانه حساسیت اخلاقی انسان، و خصوصاً حساسیت او نسبت به مقوله عدالت است. از قضا بسیاری از نظامهای حقوقی این خشم اخلاقی را برسمیت می شناسند، و یکی از غایات وضع مجازاتهای عادلانه را پاسخ متناسب به این حس خشم و کینه اخلاقی می دانند. خوبست در این باره تأمل بیشتری بکنیم.

در مباحث مربوط به مبانی اخلاقی حقوق جزایی، معمولاً مشروعیت اخلاقی مجازاتهای قانونی را بر دو شیوه متفاوت توجیه می کنند: گروهی معتقدند که مجازاتهای قانونی به این دلیل (و در صورتی) اخلاقاً قابل دفاع است که از وقوع جرم یا شیوع آن پیشگیری کند. ترس از مجازات یا مشاهده مجازات خاطیان می تواند کسانی را که به ارتکاب جرم وسوسه می شوند از ارتکاب جرم یا ارتکاب مجدد آن باز دارد. بنابراین مجازات قانونی بر مبنای نقش پیشگیرانه آن در وقوع یا تکرار جرم اخلاقاً توجیه پذیر است. اما آیا این نظریه به تنهایی می تواند نظام مجازات عادلانه را اخلاقاً توجیه کند و به حس عدالت جویی انسان پاسخ درخوری بدهد؟ به نظر من پاسخ منفی است. بگذارید برای روشن شدن این معنا مثالی بزنم.

فرض کنید که الف کودک خردسالی را می رباید، او را شکنجه می دهد، به او تجاوز می کند، و سرانجام او را می کشد و از صحنه می گریزد. از سوی دیگر، فرض کنید که ب نیز همزمان جرم مشابهی را انجام می دهد و پس از جنایت، او نیز از مهلکه می گریزد. اما پس از مدّتی ب به دام قانون می افتد و بازداشت و محاکمه می شود. فرض کنید که تمام قرائن بقوّت (اما به خطا) حکایت از آن می کند که ب قاتل کودک اوّل است نه دوّم (فرض کنید که قتل کودک دوّم هرگز فاش نمی شود.) بنابراین، دادگاه ب را به جرم قتل کودک اوّل (و نه کودک دوّم) به مجازات منصفانه ای محکوم می کند. از سوی دیگر، فرض کنید که الف مدّتی پس از آن جنایت هولناک دچار انقلاب روحی عمیقی می شود، و قاطعانه تصمیم می گیرد که هرگز مرتکب کار خلافی نشود، و از آن پس مطلقاً هرگز به گرد هیچ خطایی نمی گردد.

در اینجا به نظر می رسد که مطابق “نظریه پیشگیرانه” عدالت تحقق یافته است: الف و ب هرگز جرم خود را تکرار نمی کنند، و جامعه نیز با مجازات ب درس عبرت لازم را آموخته است. به نظر می رسد که در اینجا غایات مجازات، یعنی پیشگیری از وقوع و تکرار جرم، به طور کامل تحقق یافته است. اما آیا به واقع عدالت در اینجا حقیقتاً تحقق یافته است؟ به احتمال زیاد شهود اخلاقی ما به عدم تحقق عدالت حکم می کند، زیرا، الف به مجازاتی که “مستحق” آن بوده نرسیده است. مفهوم “استحقاق” که بنیان مفهوم حقوقی و قانونی “قصاص” است، از پیامدهای مثبت یا منفی مجازات قانونی مستقل است. کسی که مرتکب جرم می شود، دست کم تا حدّی، “مستحق” مجازات می شود، و عدالت حکم می کند که مجرم به آنچه مستحق آن است برسد. در چارچوب تلقی استحقاقی، از جمله مقاصد مجازات عادلانه تشفی خاطر قربانی و یا عزیزان اوست.

به بیان دیگر، در چارچوب این تلقی، نظام حقوقی عادلانه حسّ خشم و کینه قربانی یا عزیزان او را در محدوده معینی برسمیت می شناسد. البته در غالب موارد قربانی یا عزیزان او، در مقام پاسخ دادن به این خشم یا کینه، از جاده تعادل و انصاف خارج می شوند. از این رو، اجرای مجازات بر عهده یک نهاد حقوقی منصف و بی طرف نهاده می شود تا به نمایندگی از سوی جامعه به طور عام و فرد قربانی یا عزیزان او به طور خاص به نحو مضبوط و قاعده مند، مطابق رویه های معین و تعریف شده، متناسب با جرم، و به نحو منصفانه ای که در قانون پیش بینی شده و بنابراین پیش بینی پذیر است، به مجازات فرد تجاوزگر اقدام کند. بنابراین، نظام حقوقی عادلانه اصل حسّ خشم و انتقام را در محدوده معینی برسمیت می شناسد، اما تشفی آن خشم و کینه را بر عهده نهاد قضایی می گذارد. تشفی قربانی و کسب رضایت او از جمله اهداف قانون است، اما تنها هدف آن نیست، و از این رو باید به قید دادرسی عادلانه مقیّد شود.

اما چرا باید این خشم اخلاقی را (دست کم در محدوده ای معین) برسمیت شناخت و از منظر اخلاقی احساسی مثبت تلقی کرد؟ حقیقت این است که خشم اخلاقی نقش اخلاقی مهّمی ایفا می کند، و می تواند در دفاع از پاره ای ارزشهای مهّم زندگی اخلاقی ما سودمند باشد- ارزشهایی که می تواند بواسطه بخشایش شتابزده و ناسنجیده به مخاطره بیفتد. اما آن ارزشها کدام است که خشم اخلاقی آنها را پاس می دارد و بخشایش شتابزده و ناسنجیده به مخاطره شان می افکند؟

تا آنجا که به فرد قربانی مربوط است، خشم اخلاقی ضامن سه ارزش اخلاقی مهّم است: احترام به خود، دفاع از خود، و احترام به نظم و سامان اخلاقی جامعه.

نخست آنکه، به نظر می رسد انسانی که برای خود شأن و کرامت انسانی قائل است، لاجرم باید به خود به عنوان یک فاعل اخلاقی کرامت مند و صاحب حقوق، احترام بگذارد، و بنابراین نباید رفتارهایی را که منافی حقوق و کرامت انسانی اوست، بربتابد. شخص اخلاقی فقط در مقام نظر نیست که هویت و منزلت انسانی خود را تصدیق می کند، بلکه علاوه بر آن باید در برابر تعرض ناروا به حقوق و کرامت خویش، که مصداق بارز بی عدالتی است، برانگیخته شود، و در برابر کسانی که می کوشند با تعرض به حریم و حقوق او، او را تحقیر کنند، واکنش عاطفی مناسب نشان دهد. خشم اخلاقی ترجمان این برانگیختگی و مقاومت در برابر تحقیر و خوارداشت است.

دوّم آنکه، خشم اخلاقی می تواند به مثابه نوعی سپر دفاعی نیز عمل کند. به نظر می رسد کسانی که در برابر تعرّض بی تفاوت یا منفعل می مانند طعمه های مناسبتری برای تجاوزگران باشند. و برعکس، کسانی که در برابر ظلم و تعدّی خشمگین و برافروخته می شوند، از امان بیشتری برخوردارند.

سوّم آنکه، تعرّض به حریم و حقوق یک فرد و نقض کرامت او فقط تعرّض به آن فرد نیست. فرد تجاوزگر با عمل خود نشان می دهد که برای نظام اخلاقی ای هم که سامان بخش مناسبات انسانی است، احترامی قائل نیست. بنابراین، برافروختگی و خشم فرد قربانی در عین حال از حساسیت او نسبت به نظم و سامان اخلاقی حاکم بر مناسبات انسانی نیز حکایت می کند، و به نوعی نشانگر احترام و تعهد او نسبت به سامان اخلاقی جامعه است.

بنابراین، خشم اخلاقی را نمی توان و نمی باید عاطفه ای یکسره منفی و در خور نفی مطلق دانست. انسان شریف لاجرم باید ارزش خشم اخلاقی را در جای خود تصدیق کند، اما در عین حال نسبت به مخاطرات آن هوشیار و آگاه باشد. مادام که شرارت در عالم است، دشوار بتوان جهانی یکسره پیراسته از خشم و کینه را انتظار داشت. اما حتّی در متن این جهان هم قربانی می تواند واقع بینانه بکوشد تا اجازه ندهد خشم و کینه بر روح او چیره شود، و او را از جاده انصاف خارج کند. خشم اخلاقی مجاز است مشروط بر آنکه در زمان مناسب، به نحو مناسب، به اندازه مناسب، و معطوف به فرد مناسب ابراز شود، و با سایر فضایل انسانی مهّم سازگار باشد.

اگر این تحلیل را در خصوص نقش خشم اخلاقی بپذیریم، در آن صورت نباید بخشایش را به معنای نفی و محو مطلق خشم و حس تلافی جویی تلقی کنیم. بخشایش، در این بستر، به معنای آن است که فرد قربانی بر مبنایی اخلاقاً موّجه، بدون آنکه زشتی رفتار ناعادلانه تجاوزگر را فراموش کند یا نادیده بگیرد، بر خشم خود چیره شود و آن را تحت کنترل خویش درآورد. حتّی چه بسا تحت شرایطی خاص، قربانی بتواند فرد تجاوزگر را دوباره در شبکه مناسبات نزدیک و صمیمی خود بپذیرد. در اینجا شرط لازم بخشایش آن است که فرد قربانی بر خشم لگام گسیخته خود مهار بزند و آن را تعدیل و آرام کند. البته هدف وی باید آن باشد که در گذر زمان خشم ناشی از جنایت را یکسره محو کند.

اما شرایط بخشایش کدام است؟ من برای ساده کردن بحث، فقط یک مورد یا وضعیت خاص را مورد بررسی قرار می دهم، هرچند که به گمانم منطق و شرایط مربوط به این مورد خاص را می توان با پاره ای جرح و تعدیلها بر موارد دیگر نیز اطلاق کرد. آن مورد وضعیت آرمانی ای است در آن (الف) فرد تجاوزگر زیان ناروایی را بر قربانی وارد آورده است و بنابراین، بواقع مسؤول آن زیان و جراحت است، و خشم قربانی نسبت به او موّجه است، و (ب) فرد تجاوزگر از قربانی خود طلب بخشایش کرده است. در این وضعیت خاص پرسش این است که تحت کدام شرایط، بخشایش به نحو شایسته و در خوری تحقق می یابد؟

به نظر می رسد که در وضعیت خاص یادشده، سه دسته شروط باید برآورده شود: شرایط مربوط به فرد تجاوزگر، شرایط مربوط به فرد قربانی، و سرانجام شرایط مربوط به جرم یا جراحتی که بر قربانی وارد شده است.

اما فرد تجاوزگر باید کدام شرایط را احراز کند تا بواقع در خور بخشایش شود؟ در اینجا مایلم به چند ویژگی مهم اشاره کنم:

نخست آنکه، فرد تجاوزگری که طالب بخشایش است باید نشان دهد که بر رفتار ظالمانه و تجاوزگرانه ای که پیشتر مرتکب شده است، صحّه نمی گذارد. یعنی، (اوّلاً) مسؤولیت عمل خود را می پذیرد؛ (ثانیاً) به زشتی و ناروایی آن عمل اذعان دارد؛ (ثالثاً) زشتی و ناروایی آن عمل حقیقتاً برای او ناخوشایند و آزارنده است.

دوّم آنکه، فرد تجاوزگری که طالب بخشایش است باید حقیقتاً از کرده خود نادم باشد، و تأسف خود را از آنکه عامل چنان رفتار شنیعی بوده است، ابراز کند. در شرایط ایده آل، ابراز تأسف او باید مستقیماً خطاب به قربانی و ناظر به آن جنایتی باشد که در حقّ قربانی روا داشته است، یعنی نباید برای مثال، صرفاً در قالب عباراتی کلّی و مبهم از ناروایی نوع خاصی از رفتارها (به وجه عام) ابراز انزجار و تأسف کند. سخن او باید مستقیماً و بدون هیچ ابهامی خطاب به قربانی و درباره آن جنایت خاص باشد.

سوّم آنکه، فرد تجاوزگری که طالب بخشایش است نه فقط در نظر بلکه در عمل و زندگی شخصی خود نیز باید نشان دهد که متحوّل شده است، و وجه تبهکارانه شخصیت خود را پس پشت نهاده است. از جمله پیامدهای این تحوّل آن است که بکوشد در حدّ توان زیانها و آسیبهایی را که بواسطه عمل تبهکارانه او بر قربانی وارد شده است، جبران کند.

چهارم آنکه، فرد تجاوزگری که طالب بخشایش است باید نشان دهد که صمیمانه می کوشد وضعیت رنجبار قربانی را از زاویه و منظر او بنگرد. او باید روایت قربانی را از واقعه بدّقت و با همدلی و شفقت بشنود. فرد تجاوزگر باید بیاموزد به جهان درون قربانی گام نهد، و جهان را اما این بار از پنجره قربانی (خصوصاً پس از آن واقعه هولناک) بنگرد و بیازماید. بدون شک کامیابی در این کار مستلزم حدّی از همدلی است.

و سرانجام آنکه، فرد تجاوزگری که طالب بخشایش است باید روایت خود را از واقعه به قربانی عرضه کند، و خصوصاً بکوشد در آن روایت در گام نخست به قربانی خود توضیح دهد که چرا و چگونه مرتکب چنان رفتار شنیعی در حقّ او شد. قربانی حقّ دارد بداند فردی که بی محابا پرده حریم او را درید و حقوق و کرامت وی را پایمال کرد کیست، و چرا و به کدام انگیزه تن به چنان رفتاری داد. اما در گام دوّم، روایت تجاوزگر باید بدون آنکه غیرواقعی و دلیل تراشانه باشد نشان دهد که تمام هویت و شخصیت تجاوزگر در آن فعل شنیع خلاصه نمی شود. اگرچه آن رفتار شنیع و غیرانسانی بواقع از او سرزده است، و او شرمسارانه مسؤولیت آن عمل را می پذیرد، اما او همچنان انسان است، و هویت او را نمی توان و نمی باید یکسره در آن رفتار خاص خلاصه کرد.

فردی که مرزهای اخلاقی جامعه را درمی نوردد تا حریم انسانی دیگر را ویران کند، اگر سرانجام خود را از چشم جامعه بنگرد، خویشتن را موجودی کریه و چندش آور خواهد یافت.

اما چرا فرد تجاوزگر اساساً طالب بخشایش باشد و راه درشتناکی را بپیماید تا در خور و مورد بخشایش قربانی خود قرار گیرد؟ احیاناً مهمترین عامل، سنگینی بار عذاب وجدان است. حقیقت این است که درک و تصویر ما از خویشتن تا حدّ زیادی فرآورده اجتماع پیرامون ماست. هویت ما تا حدّ زیادی در گرو نگاه دیگران است. به بیان دیگر، ما خویشتن را تا حدّ زیادی بر مبنای معیارهایی مورد داوری قرار می دهیم که مورد پذیرش جامعه مان است. فردی که حریم دیگری را هتک می کند، در واقع به ارزشهای انسانی و اخلاقی مورد پذیرش جامعه خود پشت کرده است، و در غالب موارد نگاه نکوهشگرانه و منفی دیگران را به سوی خود جلب می کند. فردی که مرزهای اخلاقی جامعه را درمی نوردد تا حریم انسانی دیگر را ویران کند، اگر سرانجام خود را از چشم جامعه بنگرد، خویشتن را موجودی کریه و چندش آور خواهد یافت.

احساس گناه واکنش روح فرد است وقتی که از مرزهای اخلاقی مجاز درمی گذرد، و حریم هایی را که نمی باید نقض می کند. طلب بخشایش از سوی فرد تجاوزگر می تواند نشانه آن باشد که او می خواهد دوباره میثاق اخلاقی خود را با جامعه تجدید کند، و مناسبات انسانی ای را که برای او ارزشمند بوده، اما به واسطه عمل ناروایش آسیب دیده است، بازسازی کند. بخشایش به او کمک می کند تا بر حس فلج کننده گناه غلبه کند، و دوباره امکان عشق ورزیدن، شفقت، و همدلی با دیگران را بازیابد. جنایت او را با جهان انسانی پیرامونش بیگانه کرده است، و اکنون اکسیر بخشایش می تواند دوباره او را به آغوش آن جهان از کف رفته بازگرداند.

اما فرد قربانی باید کدام شرایط و تحوّلات را از سربگذراند تا بتواند حقیقتاً فرد تجاوزگر را ببخشاید؟ در اینجا مایلم به برخی از تحوّلات مهّم در این فرآیند اشاره کنم:

نخست آنکه، فرد قربانی باید بکوشد تا بر حسّ انتقام جویی خود چیره شود. همانطور که پیشتر هم اشاره کردم، بخشایش با انتقام جویی سازگار نیست. انسانی که در آتش انتقام جویی می سوزد در وضعیتی نیست که بتواند فرد تجاوزگر را ببخشاید.

دوّم آنکه، فرد قربانی باید بکوشد خشم خود را نیز تا حدّ امکان مهار و تعدیل کند. یعنی نباید اجازه دهد که شعله های خشم چندان زبانه بکشد که او را به تسخیر خود درآورد، و از جاده انصاف و انسانیت بیرونش براند. شرط بخشودن تجاوزگر نفی و حذف کامل خشم نیست، اما این خشم باید چندان تعدیل شود که مهارش در دستان قربانی درآید.

سوّم آنکه، فرد قربانی باید خود را متعهد کند که به مرور زمان بر ته مانده خشم خود نیز فائق آید. درست است که بخشایش با حدّی از خشم اخلاقی قابل جمع و سازگار است، اما تداوم این خشم (خصوصاً پس از آنکه فرد تجاوزگر شرایط بخشوده شدن را احراز کرده است) بی وجه است، و می تواند خوره وار توان روحی مثبت و سازنده قربانی را بفرساید، و نگاه مثبت او را به مناسبات انسانی به نحو جبران ناپذیری آسیب بزند.

چهارم آنکه، فرد قربانی باید بکوشد تا فرد تجاوزگر را در پرتو تازه ای بنگرد. قربانی نباید از خشم اخلاقی خود سوء استفاده کند و به اعتبار آن تمام هویت فرد تجاوزگر را در وجه تجاوزگرانه او خلاصه کند. قربانی بسیار مستعد آن است که تجاوزگر را یکسره “انسانی بد” بداند که مطلقاً و تحت هیچ شرایطی در خور همنشینی و اعتماد نیست. این باور در غالب موارد نادرست و در هر حال ناسودمند است. فرونهادن این باور به آن معنا نیست که قربانی رفتار شنیع تجاوزگر را از یاد ببرد یا آن را نادیده بگیرد. اما او باید به یاد داشته باشد که چه بسا آن رفتار شنیع فقط پاره ای از هویت او بوده است و نه تمامت شخصیت وی. قربانی باید بکوشد روایتی از وضعیت تجاوزگر بیابد که غیرواقعی و عذرتراشانه نباشد اما به او امکان دهد که شخصیت تجاوزگر را در زمینه ای فراختر ( و نه منحصراً در بستر جنایتی که در حقّ او مرتکب شده است) بنگرد. چه بسا در پرتو این روایت تازه بر او آشکار شود که همچنان می توان به بهترشدن فرد تجاوزگر در آینده امید داشت.

پنجم آنکه، قربانی باید بکوشد تصویر تازه ای از خود نیز بیابد. در غالب موارد وضعیت قربانی بودن در قربانی نوعی حس برتری اخلاقی پدید می آورد، یعنی گویی قربانی رفته رفته خود را تافته ای جدا بافته می یابد، و فراموش می کند که او خود نیز بشری خطاپذیر با ضعفهای فراوان است، و چه بسا اگر در وضعیت فرد تجاوزگر واقع می شد او خود نیز دست به اقداماتی می زد که امروز مایه سرافکندگی و شرمساری او بود. قربانی باید بکوشد بر این حس خودبرتربینی فائق آید، و به این حقیقت اذعان کند که ما همه در انسانیت شریک هستیم، و از جمله ضعفهای کمابیش مشابهی داریم، و در غالب موارد فرزند موقعیتهای اجتماعی و فرهنگی خاصی هستیم که در آن پرورده شده ایم. اما مهمتر از آن، قربانی باید بیاموزد که هویت خود را در وضعیت “قربانی بودن” خلاصه نکند، و خویشتن را در چشم اندازی فراختر از فاجعه بنگرد، و بکوشد رفته رفته از آن واقعه تلخ گذر کند و آن را پس پشت بنهد. او باید از وضعیت یک “قربانی” که حریم او دریده شده است دوباره به وضعیت یک “انسان” با حریم و با قابلیتهای انسانی متنوع بازگردد. فاجعه نباید تعیین کننده تمامت هویت او باشد.

ششم آنکه، اگر سیر درونی قربانی سرانجام او را به نقطه آرامش و بخشایش رسانید، در آن صورت بر او فرض است که به صراحت به فرد تجاوزگر اعلام کند که او را بخشوده است. ابراز آشکار بخشایش به هر دو سوی این رابطه دردناک و پیچیده کمک می کند تا به مقصود اصلی بخشایش دست یابند: فرد تجاوزگر بر احساس گناه خود غلبه کند، و فرد قربانی بر خشم خود.

اما چرا فرد قربانی باید این سیر درونی دردناک و پر اوج و فرود را طی کند تا در موقعیت بخشایش قرار گیرد؟ آیا قربانی خود به بخشودن فرد تجاوزگر محتاج است؟ همانطور که پیشتر اشاره کردم، به نظر می رسد که تداوم بی دلیل خشم می تواند به قابلیت فرد در عشق ورزیدن، شفقت و همدلی آسیبهای جدّی وارد کند. بخشایش تا حدّ زیادی نشانه خوش بینی واقع نگرانه به نیکی سرشت بشر است، تعهد به این اصل الزام می کند که انسان شریف همیشه نسبت به انسانهای دیگر گشوده و پذیرنده بماند.

اما آیا بخشایش در گرو ماهیت جرم و گناهی که در حقّ قربانی روا شده است، نیست؟ آیا می توان گفت که بخشایش فقط باید شامل گناهان اساساً بخشودنی شود؟ آیا چیزی به عنوان “خطای نابخشودنی” وجود دارد؟

“خطای نابخشودنی” را دست کم به دو معنا می توان تعبیر کرد: مطابق معنای اوّل، مقصود از آن خطایی است که علی الاصول نابخشودنی است، یعنی ماهیت جرم چنان است که تحت هیچ شرایطی امکان بخشودن آن قابل تصوّر نیست. در اینجا، نابخشودنی بودن خطا ناشی از ماهیت و نوع خطاست نه عاملی بیرون از آن. اما مطابق معنای دوّم، خطای نابخشودنی خطایی است که بخشودن آن از حدّ توان قربانی فراتر است، به بیان دیگر، آن خطا برای این قربانی خاص نابخشودنی است. در اینجا ریشه نابخشودنی بودن خطا بیشتر ناشی از وضعیت و ظرفیت فرد قربانی است. چه بسا جرمی که برای من نابخشودنی است (یعنی بخشودن آن از ظرفیت عاطفی و روانی من فراتر است)، برای فردی دیگر بخشودنی باشد (یعنی در حدّ ظرفیت عاطفی و روانی او باشد.)

آیا “خطای نابخشودنی” به معنای اوّل وجود دارد؟ یعنی آیا فرد تجاوزگری وجود دارد که گناهش چندان فاحش و عظیم باشد که تحت هیچ شرایطی در خور بخشایش نباشد؟ بدون تردید جنایات هولناک در این عالم کم رخ نداده است، گناهانی چندان عظیم که بدشواری می توان عاملان آنها را در خور شفقت و بخشایش دانست. اما آیا می توان به نحو پیشین و قاطعانه ادعا کرد که فلان فردی که دست به جنایتی هولناک زده است، هرگز در آینده تغییر نخواهد کرد، و هرگز شرایط و شایستگی های لازم را برای بخشوده شدن احراز نخواهد کرد؟ البته جنایتکاری که شرایط بخشوده شدن را احراز نکرده است، در خور بخشایش نیست. اما آیا می توان کسی را فرض کرد که تمام شرایط لازم را برای بخشوده شدن احراز کرده باشد، اما در خور بخشودن نباشد؟ به نظر من پاسخ این پرسش آسان نیست.

دست کم از منظر نظری دشوار بتوان گناهکاری را به این معنا مطلقاً ورای بخشایش دانست، هرچقدر که جنایت او هولناک و تکان دهنده باشد. البته در پاره ای مواقع به نظر می رسد که ما می توانیم بر مبنای شناخت کمابیش قابل اعتمادی که از فرد تجاوزگر داریم با اطمینان کافی به این تشخیص برسیم که فرد تجاوزگر قابلیت تغییر، اصلاح، و تحوّل اخلاقی را ندارد. اما البته این تشخیص ولو صائب نشان نمی دهد که امکان چنان تحوّل یا انقلابی منتفی است. اما بگذارید فرض کنیم که واقعاً هیچ خطا یا جنایتی وجود ندارد که علی الاصول بخشایش پذیر نباشد. اما حتّی اگر این فرض را هم بپذیریم، از آن نتیجه نمی شود که هر فرد شرور و جنایتکاری را بواقع می توان بخشید. زیرا حتّی در شرایطی هم که فرد تجاوزگر قابلیت تحوّل شخصیت دارد، و حتّی وقتی هم که چنان تحوّلی را پس پشت نهاده و شرایط بخشوده شدن را احراز کرده است، ممکن است ماهیت جنایت از چشم قربانی چندان مخوف و هولناک باشد که او نتواند (از حیث عاطفی و روانی) از آن بگذرد و فرد تجاوزگر را مشمول بخشایش خود قرار دهد. یعنی کاملاً ممکن است که خطا به معنای دوّمی که به آن اشاره کردم، “نابخشودنی” باشد. فراموش نکنیم که “باید” مستلزم “توانستن” است. چه بسا جنایت جراحتی چندان عمیق در روح قربانی یا بازماندگان او برجا نهاده باشد که بخشودن آن از حدّ توان عاطفی و روانی ایشان فراتر و در عمل امکان ناپذیر باشد. بنابراین، حتّی اگر بپذیریم که هر جنایت یا جنایتکاری علی الاصول بخشودنی است، دلیلی نداریم بپذیریم که هر جنایت یا جنایتکاری را در عمل هم می توان بخشید.

از آنچه تاکنون بیان شد، یک نتیجه مهّم به دست می آید: بخشایش فرآیندی تفهمی و ارتباطی است. بخشایش در متن گفت و گو و مفاهمه دست می دهد. اگر زمینه و قابلیت گفت و گو و مفاهمه میان قربانی و تجاوزگر از میان برود، باب بخشایش تا حدّ زیادی بسته می شود. بخشایش در نهایت نوعی رابطه تفهّمی میان قربانی و تجاوزگر است. بدون این رابطه تفهّمی نقش التیام بخش بخشایش، که گوهر و غایت اصلی آن است، حاصل نخواهد شد. به بیان خاصتر، همانطور که دیدیم، روایت در فرآیند بخشایش نقش مهّمی ایفا می کند. مقصود من از “روایت” نظم و سامان خاصی است که راوی به وقایع می بخشد. روایت شیوه خاصی است که راوی برای وحدت بخشیدن به وقایع در پیش می گیرد، و از این راه معنای خاصی به آن وقایع می بخشد، و می کوشد نحوه و چرایی وقوع آن وقایع را از منظر بازیگران توضیح دهد.

روایت بخشایش در صورتی التیام بخش است که چند ویژگی مهّم داشته باشد:

روایت فرد تجاوزگر طالب بخشایش در صورتی کامیاب است که بدون قلب یا کتمان حقیقت، بر انسانیت مشترک خود و قربانی تأکید ورزد، و به او نشان دهد که تمام هویت او در آن عمل جنایتکارانه خلاصه نمی شود، یعنی اگرچه خطایی فاحش از او سر زده است، اما همچنان در جرگه انسانیت است، و برغم ضعفها و خطاهایش اصلاح پذیر و در خور شفقت. تأکید بر انسانیت مشترک (از جمله خطاپذیری بشر) در روایت تجاوزگر به قربانی مجالی برای همدلی و تفاهم می دهد، و این همدلی به او کمک می کند تا به جهان روایت تجاوزگر درآید و از آنجا به ذهنیت “من گذشته” او در هنگام جنایت نقبی بزند. سفر در جهان روایت تجاوزگر به قربانی نشان دهد که چه بسا اگر او هم در موقعیت مشابهی قرار می گرفت به چنان لغزش فاحشی دچار می شد.

روایت فرد قربانی هم در صورتی کامیاب است که زمینه ای برای گفت و گوی میان “خود- گذشته” و “خود-اکنون” آن قربانی برقرار کند. “خود-گذشته” قربانی باید بتواند داستان رنج خود را بازبگوید، و درد را به واژه بدل کند و از این راه کانون درد را از خفای تاریکخانه روح به روشنای نگاه خودآگاه درآورد. فرآیند زبانی کردن فاجعه به “خود-اکنون” قربانی کمک می کند تا فاجعه را در بستری فراختر بنشاند، و خود و تجاوزگر را اما اینک با چشم تازه ای بنگرد. این تغییر نگاه چه بسا به او کمک کند تا حس خشم و کینه خود را اندک اندک مهار و تعدیل نماید، و در آرامش برآمده از آن رفته رفته خود را از بند رابطه “قربانی- تجاوزگر” برهاند، و دوباره در متن روابط سالم و شکوفاننده انسانی خویشتن تازه ای را رها از سیطره فاجعه بازبیافریند.

شاید مهمترین ویژگی روایت بخشایش این است که قربانی نباید از فرد تجاوزگر دیو اخلاقی بسازد. یعنی نباید او را چنان تصویر کند که از هرگونه ارزش انسانی تهی باشد. “دیو اخلاقی” هیولایی فاقد فاعلیت اخلاقی است، یعنی توانایی تمییز میان نیک و بد را ندارد، و نسبت به رنج و درد دیگران یکسره بی اعتناست. قربانی می کوشد از طریق فروکاستن تجاوزگر به یک دیو اخلاقی حسّ خشم و کینه خود را تشفی بخشد، و در واکنش به تحقیری که تجاوزگر به او تحمیل کرده بود، وی را به مرتبه ای فروتر از انسانیت تنزل دهد، و به خود و دیگران ثابت کند که این فرد تجاوزگر است که حقیر و در خور تحقیر است، نه او.

حقیقت آن است که دیوسازی از دشمن خلاف اخلاق دشمنی است. شرط اخلاق دشمنی آن است که قربانی در عین آنکه نسبت به وجه منفی تجاوزگر آگاه است و آن را نادیده یا کوچک نمی شمارد، انسانیت مشترک میان خود و تجاوزگر را نیز نادیده نگیرد، و نکوشد تمام هویت او را در وجه تجاوزگرانه او منحصر کند. یک دیو اخلاقی را تحت هیچ شرایطی نمی توان بخشود. اما لازم نیست کسی دیو اخلاقی باشد تا گناهش نابخشودنی تلقی شود. به نظر می رسد که از منظر روایت بخشایش، بهتر آن باشد که دشمن جنایتکار را انسانی بدانیم که مرتکب گناهی فاحش و چه بسا نابخشودنی شده است، نه کسی که جز دیوی خبیث نیست. در حالت نخست امکان (ولو امکان بعید) اصلاح شخصیت فرد تجاوزگر و بخشودن او در افق کورسو می زند، اما در حالت دوّم چنان امکانی از اساس منتفی است. بنابراین، حالت اوّل، برخلاف حالت دوّم، نسبت به روایت بخشایش گشوده است.

متأسفانه عرصه منازعات سیاسی بستر بسیار مناسبی برای فرآیند دیوسازی است. خصوصاً در این گونه منازعات، نیروهای فرادست و سرکوبگر غالباً می کوشند در متن “روایت دشمن” از رقیبان و منتقدان خود هیولایی اخلاقی بسازند، و از این راه حسّ خشم و کینه ای در جامعه برانگیزند که فقط از طریق نابودی رقیب تشفی می پذیرد. اما شایسته آن است که کنشگران مدنی به اخلاق دشمنی پایبند بمانند، و در مقابل “روایت دشمن”، “روایت بخشایش” را بپرورانند، و بدون آنکه زشتکاریهای سرکوبگران را نادیده یا خرد بگیرند، انسانیت مشترک آدمیان را نیز از یاد نبرند. روایت بخشایش با رعایت عدالت کاملاً سازگار است، اما با خشونت ورزی و نفرت پراکنی کور مطلقاً نمی سازد.

کالج موراوین، پنسیلوانیا

۲۹ جنوری ۲۰۱۲

 منبع: وبلاگ نویسنده با اجازۀ رسمی او برای نشر در روان آنلاین.

اختلال استرس پس از صدمه (تراما)

ویرایش: داکتر اسماعیل درمان

حوادث غیرمنتظره از قبیل تصادمات، مورد تهاجم قرار گرفتن، قربانی شدن در جنایات، تجاوز جسمی یا جنسی، ‌و مواجه شدن به مصیبت‌ها در ایجاد این اختلال نقش دارند.

اختلال استرس پس از صدمه یا (Post-traumatic Stress Disorder (PTSD واکنشی است که انسان‌ها در برابر حوادث بسیار استرس‌زا یا آسیب‌زا از خود نشان می‌دهند.

 این اختلال مجموعه‌ی از واکنش‌ها، احساسات، افکار و رفتارها‌ی است که پس از وقوع ناگهانی یک رویداد ناراحت‌کننده که خارج از دامنۀ تجارب روزمره و معمول انسان است، شکل می‌گیرد. عامل اساسی که در شکل‌گیری این نوع استرس نقش دارد، غیرمنتظره بودن حوادث است، زیرا این حوادث اعتماد فرد را نسبت به روند طبیعی زندگی از بین می‌برد و او دیگر نمی‌تواند زندگی منظم و باساختار خود را باور کند.

حوادث غیرمنتظره از قبیل تصادمات، مورد تهاجم قرار گرفتن، قربانی شدن در جنایات، تجاوزات جسمی یا جنسی، ‌و مواجه شدن به مصیبت‌ها و حوادث دیگری از قبیل سیلاب یا انفجارات و امثال آن به اختلال استرس پس از آسیب منجر می‌گردد.

علایم یا نشانه‌ها

علایم اختلال استرس پس از تراما ممکن است روزها، هفته ها یا سال ها پس از وقوع حادثه ظاهر شوند. گاهی ممکن است علایم آن در افرادی تبارز کند که خود بطور مستقیم در جریان حادثه قرار نداشته اند، به گونه مثال، ممکن است علایم این اختلال در افرادی که شاهد وقوع یک تصادم بوده اند یا اقارب فرد آسیب‌دیده یا گروه‌های نجات بوده‌اند مشاهده شود.

سه علامت عمده در افرادی که از اختلال استرس پس از تراما رنج می‌کشند، دیده می‌شود:

۱- تجربه مجدد خاطره‌ی دردناک، این تجربه شامل خاطراتی می‌شود که به نظر می‌رسد خارج از کنترل هستند، کابوس‌های شبانه و  (تجدید شدن خاطرهٔ تراما به صورت بسیار زنده و روشن) که بنام فلاش‌بک‌ یادشده که به شخص مبتلا اختلال استرس پس از آسیب این احساس را می‌دهند که گویی آن رویداد را دوباره از اول می‌بیند یا می‌شنود که او را به یاد همان حادثه می‌اندازد و خاطرات دردناک او دوباره زنده می‌شوند.

۲- اجتناب کردن از یادآوری حوادثی که روی داده است، زیرا  یادآوری آن‌ها ناراحت‌کننده است. افراد مبتلا به اختلال استرس پس از تراما از اشخاص، جای‌ها یا چیزهایی که خاطرات ناراحت‌کننده‌ی شان را زنده می‌کند نیز دوری می‌کنند. آن‌ها اکثراً نسبت به سایر افراد بی‌اعتماد بوده و از دیگران دوری می‌گزینند.

۳- فرد مبتلا به اختلال استرس پس از تراما علایم فزیکی استرس را نشان می‌دهد، که این علایم شامل بی‌خوابی، تحریک‌پذیری و خشم، ناتوانی در تمرکز فکری و احساس تنش می‌باشد.

عساکر برگشته از میدان جنگ، آن‌هایی که در عملیات نجات شرکت کرده اند، کسانی که مورد تجاوز جنسی و جسمی و دیگر جنایات قرار گرفته اند‌، کسانی که به زور و به علت مشکلات از کشور خود مهاجرت می‌کنند، نجات‌یافتگان تصادمات، زمین‌لرزه‌ها، طوفان‌ها و شاهدان این حوادث‌، مستعد دچار شدن به اختلال استرس پس از صدمه هستند. قابل تذکر است که گاهی خانواده‌های افراد قربانی  نیز می‌توانند مانند ایشان به استرس پس از تراما دچار شوند.

تشوشات روانی ناشی شده از جنگ و شکنجه منحیث دو عامل عمدۀ اختلال استرس پس از تراما در افغانستان:

جنگ، یکی از قدیمی‌ترین پدیده‌هایی است که در طول تاریخ مورد توجۀ تمامی جوامع بشری بوده است و بیش‌ترین عامل اختلال استرس پس از تراما را تشکیل می‌دهد. آسیب‌های روانی ناشی شده از جنگ یکی از مسائل دامنه‌دار در جریان جنگ‌های کنونی بوده است. معمولاً مشکلات فزیکی جنگ تا حدودی قابل جبران است؛ اما پیامد‌های روانی آن نه تنها گریبان‌گیر فرد، بلکه خانواده و اجتماع او نیز خواهد بود.

از دیدگاه روان‌شناختی، افزایش تشوشات مزاجی عمده و تشوشات شخصیت، اختلال استرس پس از سانحه  و تشوشات اضطرابی از مهم‌ترین پیامدهای خشونت و جنگ است که تا سال‌ها پس از پایان جنگ ادامه خواهد یافت و بر فرد، رابطۀ اجتماعی، شرایط اقتصادی و فرهنگی وی تأثیر بسزایی خواهد داشت. متأسفانه افغانستان یکی از آن جمله کشورهای است که بنابر جنگ‌های دامنه‌دار بیش از سه دهه بیش‌ترین قربانی‌ها را در این زمینه داشته و به صراحت می‌توان گفت که هیچ شهروند افغانی را نمی‌توان سراغ کرد که از این صدمات آسیبی ندیده باشد!

بروز تشوشات روانی ناشی از جنگ به صورت اساسی از نیمۀ دوم قرن نوزدهم مورد توجه قرار گرفته است. پیامدهای جنگ جهانی دوم و جنگ‌های کوریا و ویتنام برای متخصصین روان‌شناسی و علوم اجتماعی شرایطی را فراهم ساخت تا اثرات فشارهای روانی زیاد ناشی از وقایع جنگ را بر سلامت و بیماری و شخصیت هزاران نفر بررسی نمایند. تشوش فشار روانی پس از تراما، یکی از مهم‌ترین تشوشات ناشی از تجربه‌های فاجعه‌آمیز است. در زمینۀ این تشوشات، بررسی‌های نظری بسیاری انجام شده است؛ اما برای درمان قربانیان این نوع از حوادث موفقیت‌های عملی اندکی به دست آمده است.

صدمه‌دیدگان، حوادث گذشته را در قالب کابوس‌ها، خاطرات، یا تجدید خاطرات شان به یاد می‌آورند و فشارهای که  موجب اختلال استرس پس از تراما می‌شود، ناتوان‌کننده بوده و فرد را منزوی می‌گردانند.

اختلال استرس پس از تراما ابتدا در جریان جنگ  داخلی آمریکا (۱۹۶۰-۱۹۶۵) توصیف شد و به نام «سندرم قلب تحریک‌پذیر» با علائم احساس خستگی، نفس تنگی، تپش قلب، سر دردی، تعرق زیاد، احساس سرچرخی، تشوش خواب، و احساس ضعف توضیح گردید. دلیل این نام‌ گذاری آن بود که علائم قلبی که ناشی از فعالیت زیاد سیستم عصب اوتونوم/خودکار بدن بود، در آن زیاد دیده می‌شد.

 در جنگ اول جهانی این اختلال توسط یک آسیب‌شناس انگلیسی، «موج انفجار» نام گرفت، زیرا تصور می‌شد که سندرم مذکور به دلیل آسیب مغزی ناشی از انفجار گلوله‌های توپ به وجود می‌آید.

در آن زمان دکتوران طب روانی استفاده از باربیتورات‌ها، انسولین، ایتر، آمفتامین، و درمان‌های عمومی جهت تداوی این بیماران را توصیه می‌کردند. توصیه‌های درمانی اساسی برای این بیماران، کوتاه بودن درمان و بازگشت هرچه زودتر ایشان به میدان جنگ تاکید می‌کرد.

همین‌گونه شکنجه‌های جسمی و روانی زمان جنگ، اثرات روان شناختی مخرب و شاید شدیدتری نسبت به اثرات خود جنگ و سایر انواع تراما داشته باشد. افراد تحت اسارت در اکثر موارد تحت تنبیه، رنج روانی، رفتار خشن غیر انسانی، سوء تغذیه، مشاهدۀ لت وکوب، شرایط بد و تحقیرآمیز قرار داشته اند. شکنجه‌های جسمی و روانی هم‌زمان که بیش‌تر رایج بوده است موجب برانگیخته شدن ترس، احساس درماندگی و در نهایت ضعف روانی و جسمی بوده است.

سایر شکایات روان شناختی مشتمل بر علائم اختلالات اضطرابی، علایم وسواسی- جبری، خشم- خصومت، فوبیا‌ها یا ترس‌های بی‌جا و شدید، افکار پارانوئید یا شکاکانه، و دوره‌های افسردگی بوده است.

شکنجه‌ها در بسیاری از این افراد مشکل خواب ایجاد کرده و میزان تمرکز را کاهش داده است و موجب کاهش عمل‌کرد شغلی شده است. تحریک‌پذیری بیش از حد و در بعضی از موارد فراموشی روان‌زاد نیز در اثر این اختلال ایجاد می‌شود. عساکرجنگ جهانی دوم، حتی پس از گذشت ۶۰ سال در جستجوی درمان این اختلال بوده اند و این نشان می‌دهد که عوارض اختلال پس از صدمه/آسیب می‌تواند بسیار دیرپا باشند.

معمولاً مشکلات فزیکی جنگ تا حدودی قابل جبران است؛ اما پیامد‌های روانی آن نه تنها گریبان‌گیر فرد، بلکه خانواده و اجتماع او نیز خواهد بود.

خوانندگان گرامی می‌دانند که صدمات روانی در کشور جنگ‌زده افغانستان به مراتب بیش‌تر از حد قابل‌تصور است. جنگ و نابسامانی‌ها طی سال‌های متمادی، زندانیشدن‌های طولانی  و شکنجه‌های غیر انسانی، کشتار بی‌شمار و هتک حرمت، تجاوز  جسمی و جنسی و ده‌ها مشکل دیگر رقم اختلال استرس پس از تراما را در بین هموطنان ما بالا برده است که نیاز به توجۀ جدی و همدلی دارد. اگر احتمالاً شما یکی از این قربانیان هستید و از اختلال استرس پس از صدمه رنج می‌برید، لطفاً به این نکات توجه کنید:

۱) همواره با آن‌چه به شما روی داده و تحولات مربوط به آن در تماس باشید. این کار آسیب وارده را در ذهن واقعی نگاه می‌دارد و  کمک می‌کند تا با آن‌چه روی داده و چگونگی تاثیر آن بر خود کنار بیایید.

۲) دریافت حمایت فزیکی و عاطفی دیگران می‌تواند تسکین‌دهنده باشد، هرچند ممکن است برخی بخواهند برای انکار آن‌چه روی داده است، این حمایت‌ها را رد کنند. مشارکت با کسانی که تجربیاتی مشابه داشته‌اند، می‌تواند احساس خوبی ایجاد کند و با شکستن موانع، روابط را نزدیک‌تر نماید.

۳) شاید گاهی اوقات برای مقابله با احساسات خود، بخواهید تنها باشید؛ در این حالت تنهایی (که البته شدید نباشد و به انزوا و گوشه‌گیری نیانجامد) با اهمیت است.

بایدها و نبایدها

۱ – احساسات خود را پنهان نکنید؛ آن‌ها را بیان نمایید.

 ۲ -از صحبت کردن درباره آن‌چه روی داده است، خودداری نکنید.

 ۳ – به همراه دیگران به بازنگری رویداد بپردازید.

 ۴ – اجازه ندهید که ناراحتی شما فرصت صحبت کردن را از دیگران یا حتی از خودتان بگیرد.

 ۵- زمانی را به خواب، استراحت، تفکر کردن و معاشرت با خانواده و دوستان نزدیک اختصاص دهید.

 ۶- انتظار نداشته باشید که خاطرات از ذهن شما بروند، احساسات برای مدتی قابل‌ملاحظه ماندگار خواهند بود.

 ۷- نیازهای خود را صادقانه و واضح برای دوستان و خانواده مطرح کنید.

 ۸- تلاش کنید پس از وقوع تراما تا حد امکان زندگی عادی خود را حفظ کنید.

 

منابع:

۱)؟What is post-traumatic stress disorder

http://www.mind.org.uk/help/diagnoses_and_conditions/post-traumatic_stress_disorder?gclid=CIb0757XprECFQRTfAodW3AA6Q

2) The Irritable Heart

http://psychology.about.com/od/ptsd/a/irritableheart.htm

3) اختلال استرس پس از سانحه

http://moshavereinnowdeshe.blogfa.com/post-16.aspx

 یادداشت: نشر مطالب روان آنلاین فقط با ذکر منبع یا اجازۀ رسمی از مدیریت وبسایت آزاد است

اختلال وسواسی- جبری (اختلال وسواس فکری-عملی)

اختلال وسواسی- جبری (اختلال وسواس فکری-عملی)

تنظیم و ویرایش: داکتر اسماعیل درمان 

در اختلال وسواسی اجباری یا وسواسی جبری، یکی از نشانه‌های شایع وسواس زیاد در بارۀ آلوده شدن به میکروب هاست که در نتیجه سبب شستن و صفاکاری بیش از حد می‌شود.

«پاک کن؛ جارو بزن؛ صافی کن؛ هوش‌ات باشه که چیزی رَ کثیف نکنی؛ اینجه نشین؛ با پای تر روی قالین راه نرو؛ وای کل چیزه مُردار کدی؛ گفتم تمام چیزها ره دَ جای شان بچین؛ بی‌نظمی نباشه! کی گفت یخچاله واز کو؟!…»

این‌ها از معمول‌ترین جملاتی اند که ممکن است آدم‌های وسواسی روزانه آن‌ها را بارها کنند!

اختلال یا اختلال وسواس جبری چیست؟

این اختلال نوعی از تشوّش اضطرابی است که افراد مبتلا به آن از افکار تنش‌زا و ناخواسته یعنی فکر وسواسی در رنج اند و این افکار در بیش‌تر اوقات بسیار ناخوشایند می‌باشند. افکار وسواسی ممکن است نگرانی از آلودگی با میکروب‌ها یا نجاست، ترس‌های بی‌دلیل از صدمه دیدن یا آسیب زدن به دیگران، ترس از دست دادن کنترول و عمل بر اساس انگیزش‌های تهاجمی‌،‌ یا تردیدهای زیاد مذهبی یا اخلاقی باشند.

 بسیاری از مبتلایان به این اختلال می‌پذیرند که افکار آن‌ها بی‌معنی است، اما نمی‌توانند به آن‌ها فکر نکنند چون منجر به پریشانی بزرگی می‌شود . در پاسخ به این افکار وسواسی، آن‌ها ممکن است به افکار جبری و رفتارهای کلیشه‌یی یعنی عمل جبری دچار شوند که بشدت تکرار می‌شوند تا به بیمار در برطرف کردن اضطراب ناشی از افکار وسواسی کمک کنند. مثلاً در فردی که نگرانی بیش از حد از میکروب‌ها دارد، این اعمال اجباری ممکن است به شکل شستشوی زیاد وتکراری دست‌ها یا تمام بدن، یا بازرسی‌های مکرر برای اطمینان از مرتب بودن اوضاع باشد، مثلاً قفل بودن دروازۀ خانه، خاموش بودن وسایل برقی یا گازی و غیره.

در واقع در ذهن فرد وسواسی، اختلالی به وجود می‌آید که توقف قطعی آن فکر یا آن عمل حاصل نمی‌شود. اغلب در مبتلایان به وسواس فکری نیز، افکار بیهوده یا وحشتناکی در ذهن شان به وجود می‌آید که این افکار در چرخه‏ای بی‌پایان، مرتب تکرار می‌شود.

قابل یاد آوریست که مبتلایان به این اختلال قادر اند مشکل و ناراحتی خود را، به عنوان یک مسأله خصوصی، پنهان نگه دارند و گاهی چندین ساعت را دور از چشم دیگران صرف افکار یا کارهای مخفیانه وسواسی-جبری خود کنند!

علل اختلال وسواس-جبری

 اختلال وسواس- جبری نسبت به برخی از امراض یا اختلالات دیگر شیوع نسبتاً بیش‌تر داشته و بطور اوسط حدود ۲٫۵ فیصد افراد در تمام جوامع و فرهنگ‏ها از آن رنج می‌کشند و نرخ ابتلا به آن در طول زندگی و حداقل برای یک بار می تواند بین ۱٫۷ تا ۴ فیصد باشد. علل بروز این اختلال را می‌توان در تشوش احتمالی سیستم عصبی و به‌هم‌خوردن تنظیم ماده‏ای به نام سروتونین در مغز جست‌وجو کرد. هر چند مطالعات جدید درصدد یافتن سایر موارد دخیل در این اختلال هستند. اما گاهی فرد مستعد است به علت بروز حادثه‏ای مثل امراض دیگر، حاملگی/بارداری و ضربۀ روحی به‌طور ناگهانی دچار علایم وسواس-جبری شود.

اختلال وسواس-جبری همانند سایر اختلالات روانی نتیجه‌ی ترکیب عوامل مختلف زیستی‌ (بیالوجیک)، روانی و اجتماعی می‌باشد. با این حال، ترکیبی از عوامل گوناگون می‌توانند در افراد سبب بروز نشانه‌های متفاوت شوند و همین امر، شناخت و مشخص کردن علت مرض را بسیار پیچیده می‌کند.

مدل ارثی (جنتیک)

تحقیقات نشان داده اند که پنج در صد افراد بسیار نزدیک به فرد مبتلا به اختلال وسواس فکری-عملی در مراحلی از زندگی دارای نشانه‌های وسواس بوده اند. می‌توان گفت که علایم وسواس‌های فکری –عملی (نه اختلال وسواس فکری- عملی) تنها در ده تا پانزده فیصد افراد بسیار نزدیک فرد مبتلا به اختلال وسواس فکری-عملی دیده می‌شود. بنابراین می‌توانیم بگوییم که در این زمینه عوامل جنتیک بیش از عوامل اجتماعی دخالت دارند. حتی اگر افرادی به طور جنتیک مستعد مبتلا شدن به اختلال وسواس فکری-عملی باشند، باید این استعداد به وسیله عوامل اجتماعی مشتعل شده باشد و اگر شرایط زندگی اجتماعی خوب باشد ممکن است فرد هرگز به وسواس مبتلا نشود.

نظریۀ روانکاوی دربارۀ اختلال وسواس-جبری

بر طبق این نظریه، اختلال وسواس فکری-عملی در مرحله «مقعدیِ» رشد که طی آن آموزش «تخلیه» صورت می‌گیرد آغاز می‌شود. شخص مبتلا به اختلال وسواسی فکری-عملی حتماً در این مرحله مشکلاتی داشته که بعداً منجر به خصوصیات خشکی، کنترل افراطی، برنامه‌ریزی و دیگر صفات یا رفتارهای وسواسی فکری-عملی می‌شود. در سه مطالعۀ تجربی که مشکلات آموزشی تخلیه را در کودکان مبتلا به وسواس فکری-عملی بررسی کردند، در ۱۷ مورد از ۱۸ مورد هیچ‌گونه شواهدی مبنی بر آموزش تخلیۀ سخت‌گیرانه به دست نیامد (دی، ۱۹۵۷، جود، ۱۹۶۵، تسنگ، ۱۹۷۳)

نظریه یادگیری و مدل‌های شرطی‌سازی

نظریه‌های یادگیری زیادی وجود دارند (بولز، ۱۹۷۹) که از برخی از آن‌ها برای تبیین اختلال وسواسی فکری-عملی استفاده شده اند. اما به نظر می‌رسد که نظریه یادگیری دو عاملی (ماورر، ۱۹۶۰) بیش از همه مورد استفاده بوده است. در این نظریه، فرض بر آن است که افکار وسواسی به این دلیل ایجاد اضطراب می‌کنند که در تجربۀ فرد، آن افکار با محرک‌های اضطراب‌برانگیز غیرِشرطی همراه بوده اند. لذا افکار وسواسی ایجاد اضطرابِ شرطی می‌کنند، که کاهش آن برای فرد تقویت کننده است. اعمال وسواسی (مثل شستن بیش از حد یا منظم چیدن بیش از حد) به این دلیل ایجاد ونگهداری می‌شوند که موجب کاهش اضطراب می‌شوند. این اعمال وسواسی از طریق زنجیره‌ای کردن پاسخ، ساخت می‌یابند. بنابر این، عامل اول شرطی‌سازی «کلاسیک» پاسخ اضطرابی است، وعامل دوم شرطی‌سازی «ابزاری» رفتار وسواسی است که از طریق کاهش اضطراب تقویت می‌شود (یعنی تقویت منفی)

انواع وسواس

وسواس‌های فکری

  • ترس آلودگی از کثافت، میکروب‌ها، ویروس‌ها، ترشحات جسمی یا مواد زاید، موادکیمیایی، مواد چسبنده یا مواد خطرناک
  •  شک و تردید در مورد وقوع رویدادهای خطرناک (از قبیل عدم اطمینان از قفل بودن دروازه‌ها وعدم اطمینان به قفل دروازه‌ها
  • نگرانی افراطی در مورد نداشتن صحت، نظم، آراستگی و هماهنگی
  • داشتن وسواس نسبت به بدن یا نشانه‌های جسمی
  • داشتن افکاری که برای فرد کفرآمیز به نظر می‌رسند؛ توهین به مقدسات در ادیان
  • داشتن تصورات و افکار جنسی غیر قابل کنترول و اضطراب‌آور که برای فرد قابل قبول نیستند (از قبیل لواطت یا بچه‌بازی، یا هم‌جنس‌گرا بودن یا تصورات مشابۀ دیگر)
  • داشتن افکار مربوط به جمع کردن، حتی اصرار در جمع کردن چیزهای بی‌مصرف (اگر چه هیچ وقت این نوع چیزهای جمع‌آوری شده، در رابطه با فرد جمع‌کننده نمی‌باشد یا برایش مفید نیستند)
  • داشتن تصورات وافکار خشونت‌آمیز یا پرخاشگرانه (از قبیل چاقو زدن به بدن خود یا دیگران)
  • داشتن افکار مزاحم یا افکار مربوط به موسیقی در ذهن

انواع وسواس عملی 

در اختلال وسواس فکری-عملی، وسواس‌های عملی، اعمالی هستند که شخص بارها و بارها در پاسخ به یک وسواس فکری انجام می‌دهد. هدف وسواس‌های عملی، کاهش احتمال آسیب زدن و آزار رساندن می‌باشد تا این‌که بدین وسیله وی احساس آرامش کرده وهمه چیز را خوب بپندارد. وسواس‌های عملی می‌توانند به صورت اعمالی باشند که به وسیله دیگران قابل مشاهده باشند (از قبیل کنترل کردن تا جایی که احساس آرامش بکنید)، یا به صورت اعمال ذهنی است که بوسیله دیگران قابل مشاهده نمی‌باشد (از قبیل گفتن عبارات خاصی در ذهن خود.)

 وسواس‌های ذهنی معمولاً بسیار پیچیده هستند و ممکن است دوباره و به طور ممتد قابل تکرار نباشند. به عنوان مثال در مورد وسواس، گفتنِ عبارت به خصوصی که می‌تواند از مرگ فرد مورد علاقه جلوگیری نماید.

وسواس‌های عملی شایع در اختلال وسواس فکری-عملی

  • کنترل کردن (از قبیل کنترل کردن کلید گاز، شیر دهن آب، چراغ‌ها)
  • تکرار کردن اعمال (باز و بسته کردن دروازه برای چندین بار تا از قفل بودن آن اطمینان حاصل شود)
  • اعمال تشریفاتی ذهنی (از قبیل تکرار کردن کلمات یا عبارات خاص با روش و آهنگی بخصوص)
  • انجام دادن اعمال با نظم و ترتیب خاص (مثلاً پوشیدن لباس با نظم و مناسک خاص)
  • احتکار و جمع آوری کردن اشیاء که البته بیش‌تر شان موثر و کارآمد نیستند
  • شمارش کردن زیاد (مثلاً شماره کردن پایه‌های برق یا اعتقاد به این که تا به یک عدد مشخص نرسد، آرام نمی‌شود یا ممکن است حادثه‌ای به وقوع بپیوندد)

بُعد اجتماعی وسواس 

‌‌‌در سریال کمدی-پلیسی مانک «راهب»، شخصیت اصلی سریال کارآگاهی است که از اختلال وسواسی-جبری رنج می‌برد.

وسواس یک پدیدۀ اجتماعی است که می‌تواند تحت تأثیر عوامل جنتیک، فرهنگی و تربیتی ایجاد شود و در تمام روابط اجتماعی، اقتصادی، تحصیلی، شغلی و حتی همسرداری فرد تأثیر مستقیم بگذارد. البته این تأثیر در حد افراطی وسواس شدت می‌گیرد. وسواس یک مکانیسم دفاعی است، همان‌طور که انسآن‌ها مکانیسم‌های دفاعی مختلفی مانند؛ فرافکنی، دلیل‌تراشی و غیره دارند، می‌توانند با پناه بردن به افکار و اعمال تکراری به نوعی استرس و اضطراب خود را کنترل کنند.

 به عبارت دیگر، براساس نظریۀ فشار، استرس‌های روانی می‌توانند فرد را وادار کنند که به سمت اعمال وسواسی پیش برود. این وسواس‌ها می‌توانند فرد را آدمی لجباز و بهانه‌گیر کنند. بنابراین، فرد با این خصوصیات نمی‌تواند روابط سالمی با اطرافیان خود برقرار کند. از سوی دیگر، این اعمال وسواسی آن قدر از او زمان می‌گیرند که می‌توانند کارایی او را در محیط کار پایین بیاورند. هم‌چنین در مسائل اقتصادی فرد را دچار اسراف و هَدَر دادن منابع می‌کند، مانند شست‌وشوی مکرر و هدر دادن مقدار زیادی آب و صابون و امثال آن!

 مادران وسواسی

وسواس در زنان بیش‌تر شکل مشکل در خانه‌ به خود می‌گیرد و شاید کمتر شکل وسواس «شمارشی» مثل تردید برای شمردن و حساب کردن را در زنان ببینیم. وسواس آلودگی یکی از شایع‌ترین نوع وسواس است که بیش‌تر زنان وسواسی ازآن رنج می‌برند.

این نوع وسواس می‌تواند حتی در روابط زناشویی افراد نیز تأثیرسوء بگذارد، به‌تدریج همسر را گرفتار حسّ بدبینی کند، تا آن‌جا که گاهی مردها گمان می‌کنند خانم شان دیگر مثل گذشته به او علاقه ندارد. در نهایت، این رفتارهای اضطرابی زن، می‌تواند فضای خانه را متشنج و پُر از استرس بسازد، چنان‌چه هیچ‌کدام از افراد خانواده نتوانند بدون آرامش خاطرسراغ یخچال، یا حتی الماری کالا، آشپزخانه و تشناب وامثال آن بروند. در نوع شدید وسواس زنان حُکم یک بازپرس را در خانه پیدا می‌کنند که همۀ افراد باید مُدام به آن‌ها جواب پس بدهند که دست شان را شسته‌اند یا نه، با کدام دستمال دست‌ها را خشک کرده‌اند و ده هاسؤال دیگر.

گاهی ممکن است وسواس در زنان به شکل بدبینی و شک به همسر بروز کند و این تردیدها و وسواس‌ها می‌تواند روی اطفال و خانواده تأثیر منفی بگذارد. تمام این اتفاق‌ها می‌تواند جایگاه زن به‌عنوان مدیر خانه را ضعیف کند و درنهایت تأثیر روانی این وسواس را به همۀ اعضای خانواده گسترش دهد. این بدبینی و شک البته در مردان نیز می‌تواند پیدا شود و مختص خانم‌ها نیست.

افراد مبتلا به اختلال وسواسی-جبری معمولاً به علّت علائم مختلف به داکتران گوناگون مراجعه می‏کنند. مثلاً در وسواس آلودگی، فرد به علّت زخم‌های جلدی ناشی از شست‌ و شوی بیش از حد دست و صورت به متخصص جلدی مراجعه می‏کند؛ یا شروع اختلال وسواس بعد از زایمان، می‌تواند زنان را به متخصص ولادی نسایی بکشاند، یا افراد وسواسی را مجبور کند به علّت ضایعات در بیره، ناشی از برس زدن زیاد به داکتر دندان مراجعه کنند. آن‌ها که گرفتار وسواس افکار تکراری (مانند افکاری با محتوای پرخاش‌گری، شمارش، وامثال آن) هستند معمولاً به علّت بی‏خوابی و بی‌حوصلگی به داکترمراجعه می‏کنند.

راه‌های مقابله با وسواس

وسواس از آن نوع اختلالاتی است که معمولاً به یک دورۀ تداوی طولانی نیاز دارد. هم‌چنین تحقیقات انجام شده نشان می‌دهند که در زمینۀ تداوی بیماران وسواسی، بهترین اقدام، رفتارتداویی – شناختی (CBT) و تداوی با دواهاست.

تداوی رفتاری شناختی با اختلال وسواس فکری-عملی چه می‌کند؟

 افراد مبتلا به اختلال وسواس فکری- عملی از این می‌ترسندکه اگر به افکار وسواسی‌شان میدان بدهند و هیچ عمل وسواسی برای جبران آن‌ها انجام ندهند، بیش‌تر و بیش‌تر مضطرب خواهند شد و نخواهند توانست این اضطراب را تحمل کنند. آن‌ها اغلب از این نگرانند که مبادا دیوانه شوند. هدف تداوی شناختی- رفتاری این است که به شما کمک کند که یاد بگیرید اضطراب خود را بدون انجام رفتارهای وسواسی کنترل کنید. در این تداوی شما راهبردهایی نظیر تمرین‌های آرام‌سازی و شیوه‌های تفکری را که باعث کاهش اضطراب می‌شوند یاد خواهید گرفت. هم‌چنین در این تداوی می‌آموزید که اگر به‌جای اجتناب از افکارتان با آن‌ها مواجه شوید، آن‌ها کنار می‌روند. شاید باور کردنش سخت باشد ولی حقیقت دارد. درمان‌گر تان به شما کمک می‌کند با چیزهایی که بیش‌تر از همه از آن‌ها می‌ترسید به تدریج روبرو شوید تا بالاخره زمانی فرا برسد که بتوانید ترس تان را بدون انجام رفتارهای وسواسی مهار کنید.

 تداوی شناختی-رفتاری برای اختلال وسواس فکری-عملی معمولاً حدود ۲۰ جلسه طول می‌کشد. ممکن است تداوی برای کسانی که علایم وسواس شدیدتری دارند، بیش‌تر از این نیز طول بکشد. پژوهش‌های انجام شده در این زمینه نشان داده‌اند که بیش از ۸۰ درصد کسانی که تداوی شناختی- رفتاری خود را تا آخر ادامه می‌دهند، در حد متوسط تا قابل ملاحظه‌ای بهبود می‌یابند. خیلی پیش می‌آید که بعد از پایان تداوی گاهی افکار یا تمایلات وسواسی به سراغ فرد بیایند ولی به طور کلی بیماران احساس کنترل بیش‌تری داشته و می‌توانند از زندگی لذت ببرند. پژوهش‌ها هم‌چنین نشان داده‌اند که اغلب افرادی که تداوی را به‌پایان برده‌اند، بعد از اتمام تداوی در دراز مدت حال شان بهتر است.

 آیا دوا مفید است؟

 دواهایی که بیش‌ترین اثربخشی را در تداوی اختلال وسواس فکری-عملی دارند، سطح کیمیایی سروتونین را در مغز افزایش می‌دهند. داکتر طب روانی شما ادویه‌ی را برای شما تجویز می‌کند که بیش‌ترین سود را برای تان داشته باشد. مطالعات نشان داده‌اند که ۵۰ تا۶۰ درصد مریضان با دوا بهبود قابل ملاحظه پیدا می‌کنند. البته اغلب بیماران درمی‌یابند که علایم آن‌ها با قطع دوا عَود می‌کند. به همین دلیل بهتر است همیشه تداوی شناختی- رفتاری یا تداوی های موثر روانی دیگر نیز به تداوی دوایی افزوده شود. برای برخی بیماران ترکیب دوادرمانی و شناخت‌درمانی بهترین نتایج را به‌بار می‌آورد.

 از شما به عنوان مریض چه انتظار می‌رود؟

 معمولاً در اوایل تداوی مریض مضطرب بوده و در مورد امکان بهبودش با این روش شک دارد. اگر این حالت را دارید، بهترین کار این است که این نوع تداوی را امتحان کنید. درمان‌گر تان راه‌های جدیدی برای مقابله با اضطراب به شما می‌آموزد و به شما یاد می‌دهد چطور با چیزهایی که از آن‌ها می‌ترسید روبرو شوید. از شما خواسته خواهد شد که مهارت‌هایی را که در جلسات می‌آموزید، بین جلسات تمرین کنید. اگر تمرین‌هایی که درمان‌گرتان توصیه می‌کند را بین جلسات انجام بدهید و تداوی را تکمیل کنید، حالتان بسیار بهتر خواهد شد.

منابع:

  1. http://www.brentineslamabad.blogfa.com/cat-53.aspx
  2. http://www.nhs.uk/conditions/Obsessive-compulsive-disorder/Pages/Introduction.aspx
  3. http://www.helpguide.org/mental/obsessive_compulsive_disorder_ocd.htm
  4. http://emedicine.medscape.com/article/1934139-overview#a0156

چند اصل عمده در تفاهم میان زن و شوهر

  درین نوشته به چند اصل عمده در ایجاد و حفظ تفاهم بین زن و شوهر اشاره شده است.

در‌آمد

شور و هیجان ابتدای ازدواج لزوماً تضمین‌کنندۀ خوشی درازمدت رابطه نیست.

عشق می‌تواند بسیاری از تنش‌ها میان زوج‌ها را محو کند و بر خودمحوری‌ها سرپوش بگذارد. اما عشق به خودیِ خود مشکلات زندگی را حل نمی‌کند، فقط انگیزه‌ی قدرتمندی را برای غلبه بر آن‌ها فراهم می سازد. حفظ پیوند ازدواج مُستلزم وجودِ عوامل دیگری است که اگر حضور ندارند، زن و شوهر باید آن‌ها را در زندگی خود به وجود آورند.

اغلب زوج‌ها در اوایل آشنایی، تحت تاثیر عشق و علاقه‌ی شدید، درجنبه‌های مثبت همسرشان مبالغه می‌کنند و در یک‌دیگر توانایی‌های می‌بینند که وجود خارجی ندارند. اما وقتی عشق و علاقه‌ و هیجانِ شدید اولیه از بین می‌رود، کم کم به این نتیجه می‌رسند که آن‌چه فکر می‌کردند، تَوهّمی بیش نبوده است. در این شرایط آیا فقط دو راه وجود دارد: طلاق یا تحمل؟

بسیاری از مشکلات و عدم تفاهم‌ها، در اصل سوءتفاهم هستند. رابطه‌ی دو شخص هر چه نزدیک‌تر باشد، در معرض سوءتفاهم بیش‌تری قرار می‌گیرد چرا که زندگیِ زناشویی بیش از هر رابطه‌ی صمیمانه‌ی دیگری در معرض سوءتفاهم قرار دارد. خارج از مناسبات زناشویی، زن و مرد راحت‌تر با این فرایند‌های ذهنی رو به رو می‌شوند و آن را زیاد جدی نمی‌گیرند، اما در مناسبات زناشویی این سوءتفاهم‌ها می‌توانند سبب بروز مشکل شوند.

وقتی زن و شوهر با هم اختلاف پیدا می‌کنند، رفتارهای از آن‌ها سر می‌زند که انگار رو در روی یک‌دیگر جبهه‌گیری کرده اند و تحت تاثیر این برداشت ذهنی، چشم‌اندازی که از یک‌دیگر دارند، خراب می‌شود. روانشناس مشهور و بنیانگذار مکتبِ شناختی در روانشناسی، داکتر «آرون بک»، معتقد است که مهم‌ترین علت مشکلات زناشویی، سوءتفاهم است. به عقیدۀ او، تفاوت در نحوۀ نگرش افراد باعث بروز اختلافات و پیامدهای ناشی از آن می‌شود. یعنی نباید تصور کرد که پایۀ اختلافات همواره سوءنیت و یا بد‌ذاتی دو طرف یا یکی از آن‌هاست. بلکه در بیش‌تر موارد از این واقعیت ناشی می‌شود که هر یک از آن‌ها صادقانه، مسئله را به شکل  متفاوتی می‌بیند. بِک معتقد است گاهی آن‌چه گفته می‌شود با آن‌چه شنیده می‌شود کاملاَ تفاوت دارد.

اختلافات زناشویی معمولاَ وجود دارند، مهم این است که زن و شوهر حاضر شوند دربارۀ مشکلات‌شان به شکل صحیح و سازنده‌ای گفت‌و‌گو کنند. هنگام بروز اختلافات، به ویژه در سطح خانواده، باید این دو سؤال را با تأمل، گشاده‌نظری و انصاف مطرح کرد:
او مسائل را چگونه می‌بیند؟ من به مسائل چگونه نگاه می‌کنم‌؟ بنابراین، یکی از روش‌های موثر برای جلوگیری از بروز اختلاف، درک وضعیت طرف مقابل است. چه بسا آن‌چه ما مزاحمت می‌دانیم، دیگران فکر کنند که مزاحمت نیست.

تصور کنید مردی خسته از سر کار به خانه باز می‌گردد. ممکن است به علت مشکلاتی که در اداره با آن‌ها مواجه بوده است سبب ناراحتی او شده باشد. اگر همسرش قادر به درک وضعیت او نباشد، چه بسا دچار سوءتفاهم شود. آن وقت ممکن است چنین گفت‌و‌گویی در بگیرد:
-  چی گپ است؟ چرا پیشانی‌ات تُرُش است؟
-  خسته‌ام.
-  مگر من خسته نیستم؟ از صبح تا شام در این خانه کار میکنم. آخر روز هم که خانه می‌آیی من مجبور استم پیشانی ترش ترا ببینم!

توجه کردن، گوش دادن، سؤال کردن، گسترش فرهنگ صراحت و مبادلۀ اطلاعات صحیح، از جملۀ مؤثرترین راه‌های مقابله با سوءتفاهم‌ اند. یکی از تکنیک‌های مؤثر و کارساز در عرصۀ روابط عمومی انسانی، تبدیل «شکایت» و «انتقاد» به «درخواست» است. به جای آن‌که انرژی خود را صرف برخوردهای عصبی و بحث‌های زائد و بی‌نتیجه کنیم، می‌توانیم از «درخواست» استفاده کنیم. به جای نسبت دادنِ خصوصیات منفی به یکدیگر و تاپه زدن، باید وقت معینی را برای گفت وگو دربارۀ حل اختلافات در نظر بگیریم. شاید بهتر باشد هر هفته زمان مشخصی را به این امر مهم اختصاص دهیم. اگر دو طرف پیش از آن که کار به جای باریک بکشد، سوءتفاهم‌ها را شناسایی و اصلاح کنند، می‌توانند توفان بحران را مهار نمایند.

زن وشوهر باید انعطاف‌پذیر، پذیرنده و باگذشت باشند. اشتباهات یک‌دیگر را تحمل کنند، و به خصوصیات منحصر به فرد هم ارزش بدهند. همسران توقعاتی از یکدیگر دارند: هر کدام انتظار دارد که از عشق بی‌قید و شرط، صمیمیت، وفاداری، و حمایت دیگری برخوردار باشد. وقتی مشکلات نمایان می‌شوند و خصومت و لج‌بازی شدید می‌شود، زن و شوهر جنبه‌ی مثبت و نقاط قوت یک‌دیگر را فراموش می‌کنند. آرام آرام کار به جایی می‌رسد که اصل زندگی مشترک زیر سؤال می‌رود و گرفتاریِ اصلی و عامل سوءتفاهم فراموش می‌شود.

پس از ازدواج که انتظارات خفته‌ی دو طرف بیدار می‌شوند، زن انتظار دارد شوهرش بدون استثنا از او در مواقع بروز بحران‌های روحی حمایت کند. همیشه وقت‌شناس باشد و از همه‌ی این‌ها مهم‌تر، در هر لحظه به او دسترسی داشته باشد. با این‌حال، شاید این زن هرگز انتظاراتش را با شوهر خود در میان نگذارد. فرض زن این است که انتظاراتش به قدری طبیعی و واضح هستند که نیازی به طرح آن‌ها نیست.

اگر بعد از تجربه‌های مُکرر، اشخاص به این نتیجه برسند که همسرشان به این معیارها پای‌بند نیست و مثلاَ از یاری دادن و درک احساس و هم‌دردی شانه خالی می‌کند، در نظرشان تصویر همسر و خود ازدواج در مجموع از مثبت به منفی می‌گراید. با آموزش دینامیسم ازدواج، یعنی درک حساسیت‌ها و نیازهای طرف مقابل، رسیدن به تصمیمات همگون و یافتن راه‌های لذت بردن بیش‌تر از یک‌دیگر، بسیاری از مشکلات خانواده‌ها برطرف خواهند شد. در واقع برخی از چشم‌گیرترین موفقیت‌ها شامل حال زوج‌هایی شده اند که با داشتن زندگی سعادتمند، باز هم طالب رابطه‌ی بهتری بوده اند.

زندگی خانوادگی و روابط زن و شوهر در زندگی مشترک با چالش‌های متعددی رو به روست: چگونه برداشت‌های منفی و سوءتفاهم‌ها بر جنبه‌های مثبت ازدواج غالب می‌شوند؟ چرا تصویر زن و شوهر از «همه چیز خوب» به «همه چیز بد» می‌رسد؟ چگونه زن و شوهر می‌توانند درحالی که نسبت به یک حادثه نظرات کاملاَ متفاوتی دارند، با هم کنار بیایند؟ چگونه معیارهای بی‌انعطاف، به ملالت و عصبانیت می‌انجامد؟ چرا زن و شوهر صحبت‌ها را آن طور که «هستند» درک نمی‌کنند و چرا حرف‌هایی را می‌شنوند که اصلاَ مطرح نشده اند؟ چگونه تعصبات شخصی و فقدان مهارت‌های لازم کار تصمیم‌گیری را با دشواری رو به رو می‌سازد؟ چگونه صحبت باید به جای ایجاد رنج و دل‌خوری، شادی و شادمانی بیافریند؟

اغلب تغییر رفتار زن یا شوهر بهبود قابل‌ملاحظه‌ای در رفتار همسرش ایجاد می‌کند. برخی اوقات برداشت ما از افکار و احساسات دیگران بیش‌تر مبتنی بر احساسات درونی، اضطراب‌ها و انتظارات شخصی است و نه ارزیابی منطقی دیگران. برای مثال، یک خانم افسرده ممکن است در برخورد با نگاهِ خسته‌ی شوهرش فوراً پیش خود نتیجه بگیرد که «او از من خسته شده است». و یا اگر خانم مضطرب باشد، وقتی همسرش دیر به خانه برگردد، فکر کند که: «نکند در یک حادثه‌ی رانندگی جانش را از دست داده باشد؟» عواطف و احساسات معمولاً بطور مستقیمً منتقل نمی‎‌شوند، بلکه توسط لحن صدا، اشارات صورت، و عمل و رفتار ما انتقال می‌یابند.

«احساس حق داشتن» هم عامل دیگری است که در بسیاری از زوج‌ها مشکل‌ساز می‌شود. هر کدام از آن‌ها احساس می‌کند که در حق او خیانت شده است. برخی از علاقه‌های مشترک، در مراحل بعدی با از دست رفتن حالت «شیفتگی» و «هیجان» ابتدای ازدواج، محو و ناپدید می‌شوند. زنی که قبل از ازدواج حاضر است برای راضی کردن همسرش تا آن سوی دنیا برود،بعد از ازدواج حاضر نیست به خاطر او فاصله‌ی دو اتاق را طی کند.
اما آینده‌ی روابط آشفته‌ی زن و شوهر، برخلاف آن‌چه ممکن است برداشت شود، شوم و ترسناک نیست. ایرادهایی که به آن‌ها اشاره کردیم، قابل اصلاح هستند. غالبا دل‌گیری‌ها را نمی‌توان با دلایل ملایمی توضیح داد. اگر زن و شوهر به جای آن که یک‌دیگر را به بی‌انصافی و کم‌توجهی متهم سازند، علت اصلی رنجش خود را جست‌وجو کنند، بسیاری از واکنش‌های غیر‌منطقی از بین می‌روند. آن‌ها احتمالاَ به این نتیجه می‌رسند که علت اصلی ناراحتی شان به جای رفتار ناپسند همسرشان، حساسیت‌های خود آن ها بوده است. با این آگاهی، شدت واکنش کاهش می‌یابد و برخورد سازنده جای سرزنش را می‌گیرد.

شناسایی عوامل بروز سوءتفاهم در مستحکم کردن رابطه میان زن و شوهر یک اصل مهم است.

«تردید در شایستگی» هم معمولاَ تولید گرفتاری می کند. برای مثال، وقتی مرد از یک خانواده‌ی نسبتاً فقیرتر با تحصیلات پایین‌تر باشد، اما خانوادۀ زن تحصیلات دانشگاهی داشته باشند، ممکن است زن از مو‌ضع برتری‌طلبی و آمرانه حرف بزند (یا برعکس). در این شرایط، مرد احساس حقارت می‌کند و چون تقصیر را به گردن زن‌اش می‌اندازد، اندوه‌اش به عصبانیت می‌انجامد. این دل‌تنگی و اختلاف به‌زودی به سایر جنبه‌های زندگی نیز سرایت می‌کند. اگر شوهر زمانی تنها به دلیل قطع صحبت از سوی همسرش ناراحت می‌شد، حالا از هر رفتار او احساس ناراحتی می‌کند و برای هر کار او دنبال عیب و نقص است و در نتیجه در همۀ زمینه‌ها (در سلام و احوال‌پرسی و در معاشرت‌های اجتماعی) با نگرش «سیاه و سفید» دیدن امور، به انتقاد از همسر می‌نشیند. در این حالت مباحث خانوادگی، انجام کارهای منزل، مسائل مالی، روابط جنسی و اوقات فراغت، تولید اختلاف می‌کنند. مسائل حل شده در گذشته، از نو مطرح می‌شوند، مشاجره‌های داغ ایجاد می‌کنند و در نهایت بی‌نتیجه و حل‌ناشده باقی می‌مانند.

بسیاری از زوج‌هایی که در زمینۀ ارتباط زناشویی با دشواری رو به رو هستند و با این حال نمی‌خواهند با مراجعه به مشاوران امور زناشویی، فکری به حال خود کنند – حتی اگر با مشکلاتی در این حد رو به رو نباشند- می‌توانند با رعایت چند اصل مهم، لطمات ناشی از گفت و گوی تند را به حداقل برسانند:

ممکن است زن و شوهر در زمینۀ مدیریت خانه، رسیدگی به اولاد و در سایر موارد، بی‌دلیل حالت برافروخته و عصبانی داشته باشند. در این حال، به جای آن که با نیش و کنایه و انتقاد سعی در حل مسائل خود داشته باشند، باید در کمال آرامش و به طور منطقی با یک‌دیگر از خواسته‌های‌ خود حرف بزنند.

اغلب اوقات زن یا شوهر به دلیل آن که خود را حق به جانب می‌داند، از نیش و کنایه در حرف‌هایش استفاده می‌کند. دلیل دیگرش نیز آن است که یا اصلاَ با روش‌های دیگر آشنا نیست و یا به اثربخشی آن باور نددارد و متوجه نیست که رفتارش نه تنها بی‌حاصل است بلکه اغلب با ایجاد رنجش، مخالفت و تلافی، سبب بدتر شدن اوضاع می‌شود.

مفهوم «بکش تا کشته نشوی»، اگر در زمان‌های گذشته کاربُرد داشته، اما در زندگی خانوادگی کاربرد مفیدی ندارد. زن و شوهر باید به جای عصبانیت، راه خویشتن‌داری را بیاموزند و خشم خود را کنترل کنند. فنون کنترل و خویشتن‌داری از روش‌های ساده‌ای تشکیل می‌شود، مانند تأمل هنگام اقدام در حالت خشم، اجتناب از برخوردهای خصمانه، رعایت اعتدال و ترک صحنه‌ی گفت و گو وقتی گفت و گو شکل جنجال و مشاجره را به خود می‌گیرد. بسیاری از اشخاص تحت تاثیر آرامش فوری و رضایت خاطری که اغلب در پیِ عصبانی شدن به آن می‍‌رسند، عکس‌العمل آنی نشان می‌دهند. اما آنچه در نظر نمی‌گیرند، تاثیری است که روی همسر خود گذاشته اند.

عوامل نگه‌دارندۀ ارتباط عاشقانه میان زوج‌ها عبارت اند از: تعهد، صمیمیت، اعتماد و همکاری و این‌ها از این پیوند عاشقانه حفاظت می‌کنند. برای مثال، وقتی بدانید همسرتان هرگز شما را تنها نخواهد گذاشت، احساس امنیت می‌کنید.

همکاری

چگونه می‌توانید انتظار بهبود رابطه‌ی را داشته باشید که در آن زن و شوهر با هم همیشه درگیر و در حال جنگ اند، از هم تصویرهای منفی دارند، و یکدیگر را دشمن می‌بینند؟ در این شرایط نمی‌توانیم تغییرات بنیادینی را انتظار داشته باشیم. البته جای خوشبختی است که انسان معمولاً موجودی خود‌مدار نیست، بلکه توانایی همکاری و از خودگذشتگی را نیز دارد. همکاری در ازدواجِ منطقی، با شیدایی و از خود‌بی‌خود‌شدگی‌های رمانتیک متفاوت است. در یک ازدواج منطقی ممکن است علاقه‌ها و هدف‌های زن و شوهر متفاوت باشند، اما راه مذاکره و رسیدن به توافق، برای مثال در زمینۀ تقسیم کار یا تربیت فرزندان برای دستیابی به هدف بلندمدت‌تر، یعنی برخوردار شدن از روابط لذت‌بخش و با ثبات، وجود دارد. البته پاداش‌های فوری هم در کار اند. روحیۀ همکاری، راضی کردن همسر و حل و فصل مسائل، در ذات خود شادی‌آفرین است. بسیاری از زوج‌ها، در خوشی‌ها و غم‌های یک‌دیگر شریک می‌شوند.

تعهد

این تفکر که در هر شرایط، با وجود همه‌ی مشکلات، پیوند زناشویی خود را حفظ می‌کنیم و گفتن این جملات: «اگر مشکلی بروز کند، با همسرم برای رفع آن کوشش خواهیم کرد»، یا: «در سختی‌ها همسرم را تنها نمی‌گذارم»، تفکری متعهدانه است.
بعد از شیدایی اوایل ازدواج و پس از آن که عشق شدید روزهای نخست فروکش می‌کند، توجه به رفاه و خوشبختی همسر، مهم‌ترین نیروی پیوند‌دهنده‌ی روابط زناشویی می‌شود. این احساسات کم و بیش با زندگی مشترک و نقش بعدی مراقبت از فرزندان منطبق اند. زن و شوهر در هر شرایطی – در بیماری و سلامت – در قبال آسایش، ناراحتی، ثروت و فقر یکدیگر مسئول اند. گرچه بعضی از زوج‌ها درآغاز زندگی مشترک، خود را نسبت به رابطه‌ی زناشویی متعهد می‌دانند، اما ممکن است میزان تعهد آن‌ها به قدری نباشد که در برابرتوفان‌های ناگزیر و ناشی از ناملایمات زندگی مقاومت کنند.

تعهد، وفاداری، صمیمیت، همکاری، و احترام شاخصه‌های عمدۀ بقای یک رابطۀ پُربار اند.

اعتماد

اعتماد بصورت ساده یعنی این‌که: می‌دانم که می‌توانم در مواقع عادی و اضطراری روی همسرم حساب کنم. می دانم که همسرم هنگام نیاز به کمک من خواهد شتافت. می‌توانم به همسرم اعتماد کنم که به طور قصدی، کاری برخلاف منافع من انجام نمی‌دهد.

ممکن است زن و شوهر به رغم تعهد نسبت به ازدواج خود، نتوانند احساس اعتماد و اطمینان مُحکمی در یکدیگر ایجاد کنند. ایجاد اعتماد دشوار، و شکستن اعتماد آسان است. بسیاری از اشخاص در مواقع به خصوصی به همسرشان اعتماد می‌کنند، اما این اعتماد همیشگی نیست. برای مثال ممکن است در زمینه‌ی مصارف، روابط با افراد خانواده‌ی همسر، و یا صرف وقت در بیرون از منزل، احساس اعتمادی وجود نداشته باشد. در این شرایط ممکن است، زن و شوهر در اثر آگاهی‌یافتن از بی‌اعتمادی همسرشان، از او رنجیده خاطر شوند، و حتی این بی‌اعتمادی، آن‌ها را به سرکشی و طغیان بکشاند و مترصد اقدام گرداند.

مطلق کردن و مطلق دیدن امور هم بی‌اعتمادی بیش‌تری را فراهم می‌سازد. مثلا شوهری که در مورد به خصوصی قابل اعتماد نبودن همسرش را تجربه می‌کند، ممکن است به این نتیجه برسد که:«هرگز نمی‌توانم به او اعتماد کنم.» پس چه بهتر که زن و شوهر در زمینه‌ی اعتماد و مقولات مشابه، به جای مطلق کردن، به نسبی دیدن بپردازند. واقعیت این است که هیچ‌کس در همه‌ی لحظات قابل اعتماد نیست. از این گذشته، طرز برداشت‌ها و احساسات ما از دقیقه‌ی تا دقیقه‌ی دیگر تغییر می‌کنند و گاه ممکن است باوری که در هنگام خشم و عصبانیت داریم کمی دیرتر دچار تغییر شوند. از آن گذشته، به حکم عقل و منطق، باید برخی از واقعیت‌های ناخوشایند را در پرده‌ی اغماض و چشم‌پوشی قرار دهیم.

صمیمیت

توجه به خواسته‌های همسر، همراهی او در سختی‌ها و این طرز تلقی که: «به منافع همسرم و آنچه به سود اوست، اولویت می دهم، و همسرم را مانند یک دوست صمیمی در حمایت خود می گیرم،» به ایجاد صمیمیت می‌انجامد.

ازدواج به شما پاداش‌های بس ارزشمندی می‌دهد. دوست داشتن، مورد محبت قرار گرفتن، صمیمیت، با هم بودن، رسیدگی به یک‌دیگر، امنیت عاطفی، این تصور که کسی هست که روح خستۀ تان را آرامش بخشد، با یأس‌ها و دل‌تنگی‌های‌تان در ستیزد، با شما در هیجانات و اتفاقات خوشایند سهیم شود و رضایت خاطر ناشی از داشتن فرزند را به شما هدیه کند، از جمله موهبت‌های زندگی مشترک اند.

وفاداری

گاه به اشخاصی برمی‌خوریم که هر چند از ازدواج خود راضی هستند، اما حاضر نیستند به خاطر زندگی مشترک‌شان ازخود‌گذشتگی کنند. می‌خواهند از هر درختی میوه‌ی بچینند. برای مثال، از یک‌سو، امنیت عاطفی و ادامه‌ی عشق و محبت ناشی از ازدواج را می‌خواهند و از سوی دیگر آزادی و نپذیرفتن مسئولیت را که ویژه‌ی زندگی تجرد است، طلب می‌کنند.

نوع دیگر و فاداری با این طرز تلقی تبیین می‌شود که: «درست یا غلط، او همسر من است.» یا: «او از من حمایت می‌کند و مرا از خود طرد نمی‌کند.» این‌ها به این معناست که زن و شوهر باید بتوانند به طور دائم روی حمایت همسر خود حساب کنند. جانب‌داری، به این‌که حق با کیست ارتباطی ندارد. ممکن است در روابط زناشویی جانب بی‌طرفی را گرفتن، مفهوم وفادارنبودن را تداعی کند. از این رو در شرایط برابر، جانب همسر را گرفتن، بهتر از قضاوت بی‌طرفانه است. در برخی ازدواج‌ها، بی‌وفایی، به خصوص بی‌وفایی نوع اول، به سکوت برگزار می‌شود و زن و شوهر بی‌آن‌که به روی خود بیاورند، بی‌وفایی همسر خود را قبول می‌کنند. اما در اغلب موارد، بی‌وفایی نقطه‌ی اوج نداشتن صمیمیت و بی‌صداقتی است. در این شرایط اگر کار ازدواج به طلاق هم نکشد، بی‌وفایی رنجشی ایجاد می‌کند که ممکن است برای همیشه بر روابط زن و شوهر حاکم شود.

صرف نظر از اشکالات اخلاقی، بی‌وفایی و خیانت نسبت به همسر، به‌قدری در پیکره‌ی روابط نفوذ می‌کند که بر تصور ذهنی او اثر می‌گذارد و می‌تواند روابط زندگی زناشویی را از هم بپاشد.

منبع:

برگرفته از «عشق هرگز کافی نیست»، اثری از آرون بِک با ترجمۀ از مهدی قراچه داغی


القای شرم در نظام تربیتی و حقوقی سازنده نیست

القای شرم در نظام تربیتی و حقوقی سازنده نیست

 (این نوشته در قالب یک پُست در صفحه‌ی فسبوک آقای نراقی به نشر رسیده و با اجازه‌ی رسمی از آقای نراقی و با اندکی ویرایش در روان آنلاین به اشتراک گذاشته شد. اسماعیل درمان)

نظر به تاثیرات مخربی که بر روی شخصیت می‌تواند بگذارد، القای شرم از منظر فلسفی و روانشناسی چندان قابل دفاع نیست.

 آقای دکتر (عبدالکریم) سروش در بعضی از سخنرانی‌ها و نوشته‌های اخیرشان (مثلاً «وجدان شرمگین») می‌کوشند تا مفهوم «شرم» را به عنوان مُکمِّلی برای اخلاقِ حقوق‌محور مطرح و به نظام اخلاقی و حقوقی معاصر وارد کنند.

ظاهراً ایشان دو مدعای اصلی دارند: اول آن‌که، اگر روابط فردی و اجتماعی ما تماماً بر مفهوم حق و رعایت حقوق انسان‌ها بنا شود، حاصل کار لزوماً یک زندگی اخلاقی و شریف نخواهد بود؛ و دوم آن‌که، چاره‌ی این مشکل در آن است که پای مفهوم «شرم» یا «وجدان شرمگین» را به قلمرو اخلاق (و احیاناً حقوق) باز کنیم یا دستِ کم بر منزلت آن در این حوزه‌ها تأکید بیش‌تری بورزیم.

به نظر من، ادعای اول ایشان درست به نظر می‌رسد. اخلاق حقوق‌محور نهایتاً نوعی اخلاق عدالت است، و زندگی اخلاقی به کمال نمی‌رسد مگر آن‌که ما در کنار اخلاق عدالت اخلاق شفقت را هم برسمیت بشناسیم. برای مثال، فرض کنید که شما پولی از من وام گرفته‌اید و قول داده‌اید که آن را ده روز دیگر به من بازگردانید. اما در روز مقرر شما سخت به آن پول نیاز دارید (مثلاً فرزندتان دچار بیماری شدیدی شده است و شما باید آن پول را صرف درمان او کنید). در این شرایط من حق دارم که در روز موعود پول خود را مطالبه کنم (حتی اگر خود هیچ نیازی به آن پول نداشته باشم)، و شما هم مکلف هستید که آن وام را ادا کنید (حتی اگر سخت به آن محتاج‌اید). در اینجا من با مطالبه‌ی طلب خود هیچ حقی از شما ضایع نکرده‌ام، اما کاملاً روشن است که یک انسان شریف نباید در این شرایط پول خود را مطالبه کند. به بیان دیگر، من با مطالبه‌ی پولم ظاهراً کاری خلاف عدالت نکرده‌ام، اما قطعاً کاری خلافِ شفقت و انسانیت مرتکب شده‌ام.

ظاهراً دکتر سروش برای پُر کردن این فاصله است که پای «شرم» را به میان می‌آورد: انسانی که وجدان شرمگین داشته باشد در این شرایط ولو آن‌که حق مطالبه‌ی پول خود را دارد اما از انجام آن کار حیا می‌کند (یا باید حیا بکند).

اما حقیقت این است که من مطمئن نیستم شرم (برخلاف نظر دکتر سروش و تصور بسیاری از اخلاقیون گذشته‌ی ما اعم از عارفان و فقیهان) از حیث اخلاقی (و حقوقی) عاطفه‌ی مثبت و سازنده‌ای باشد. بلکه برعکس به نظرم ورود شرم به نظام اخلاقی (خصوصاً در مقام تعلیم و تربیت کودکان) و نیز نظام حقوقی کاری، کاملاً ناروا و خطرناک است. در حدی که من می‌فهمم، شرم واکنش روح ما به تجربه‌ی «قصور» است. یعنی (١) من تصویری از یک منِ آرمانی و ایده‌آل در ذهن دارم؛ (٢) حال جاری و وضعیت کنونی خود را با آن وضعیت آرمانی مقایسه می‌کنم؛ (٣) در می‌یابم که با آن وضعیت آرمانی فاصله‌ی زیادی دارم؛ و (۴) در نتیجه‌ی آگاهی نسبت به این قصور عاطفه‌ی منفی‌ای در من بیدار می‌شود که آن را «شرم» می‌نامیم.

فرض بر این است که گزنده‌گیِ تجربه‌ی شرم تازیانه‌ای بر گُرده‌ی «من» قاصر و ناقص می‌کشد تا بلکه از جای خود بپرد و ولو اندکی ارتفاع بگیرد و به آن وضعیت آرمانی نزدیک‌تر شود. اما من نمی‌فهمم که چرا باید – خصوصاً در مقام تربیت کودکان- از تازیانه‌ی چنان خشونت موذی و گزنده‌ای استفاده کرد. چرا من روح بی‌دفاع فرزندم را به زهر این عاطفه منفی مجروح کنم به این امید که از سر درد و جراحت عزم بالا کند و در کمال خود بکوشد؟

آیا بهتر نیست به جای آن‌که نظام تربیتی خود را بر مبنای این‌گونه عواطف منفی و خشونت‌بار بنا کنیم، بکوشیم از قدرتِ عواطف مثبت و شکوفاننده برای تعالی بخشیدن به شخصیت انسان‌ها (خصوصاً فرزندان مان) استفاده کنیم؟ برای مثال، آیا بهتر نیست به جای شرمگین کردن کودک، عشق و احترام به خود را در او بپرورانیم تا او بواسطه‌ی احترامی که برای خود قائل است از سر مهری که به خود می‌ورزد در کمال و تعالی خویشتن بکوشد و به آن «منِ آرمانی» نزدیک‌تر شود؟

عاطفه‌ی شرم علی‌رغم ظاهر معصوم‌اش یکی از خشونت‌بارترین عواطفی است که سنت ما برای تحکیم اخلاق و تثبیت نظم حقوقی و از همه بدتر تربیت کودکان به استخدام گرفته است. به نظرم بهتر است فاصله میان اخلاق عدالت و اخلاق شفقت را با عشق و احترام به خود و دیگری پُر کنیم نه باخشونتِ ویران‌گری که در تجربه‌ی شرم نهفته است. به نظرم حتماً باید ارزش مزعوم «شرم» را به عنوان عاطفه‌ی اخلاقی مورد تجدیدنظر جدی قرار داد.

«وجدان شرمگین» بیش‌تر از آن‌که از یک وضعیت اخلاقی مثبت حکایت کند، تصویر روح رمیده و بی‌دفاعی است که زیر ضرب تازیانه‌ی خشونت، خفی و درونی‌شده در گوشه‌ای کز کرده و سرخ و کبود شده است.

نشانه های افسردگی

اسماعیل درمان

احتمالاً تا حال برای تان این اتفاق افتاده که برای یک یا چند روز غمگین باشید؛ حوصله گفتگو و صحبت کردن با دیگران را نداشته باشید؛ بخواهید تنها باشید و در گوشه ی آرام گیرید؛ به نگرانی های مربوط به زندگی خود فکر نکنید چون بیشتر ناراحت تان میکنند؛ انرژی (قدرت بدنی-مغزی) خود را نسبت به گذشته کمتر احساس کنید؛ اشتهای تان را از دست بدهید؛ و… برای بسیاری وقتی این حالت پیش می آید، میگویند که “افسرده” شده اند و یا اینکه “افسردگی” دارند. آنهم در صورتی است که جرات ابراز این احساس را داشته باشند، برای اینکه در فرهنگ ما ابراز کردن حالت عاطفی و احساسات درونی – در صورتیکه این احساسات مربوط به غم و عصه و در کٌل منفی باشند – نشانه ضعف و سستی و ناتوانی شمرده میشوند و یک بار منفی را با خود حمل میکنند، بالاخص در مورد مردان. درین میان، زنان بصورت طبیعی و هم متاثر از روش تربیتی-فرهنگی، تمایل بیشتری برای شریک ساختن احساسات خود دارند و در بیشتر موارد دور هم جمع میشوند و از مشکلات و نگرانی های خود قصه می کنند.

جدا از نوع تربیت و کٌدهای پذیرفته شده اجتماعی، نوع رویکرد به مشکلات روانی در کشور توام با شرم، تحقیر، تقصیر، رازآلودگی، ناخالص بودن، ناپاک بودن، گناه-آلود بودن و “تابو” بودن است که سبب میشود بسیاری لب باز نکنند، درد خود را مخفی نگهدارند، از مشکلات و فشارهای حاصل از آن چیزی به زبان نیارند، در جستجوی حل مساله نباشند، و خلاصه اینکه بسوزند و بسازند.

قبل از اینکه به نشانه های اصلی اختلال افسردگی بپردازم، دوست دارم یک مثال برای واضحتر شدن موضوع بزنم. هر انسانی در طول زندگی حداقل یک یا چندین بار “درد” و “درد کشیدن” را تجربه میکند، از سردردی گرفته تا معده دردی، دندان دردی، درد عضلات، درد مفاصل، و بعضی حتا مجبور میشوند تحت عملیات جراحی قرار بگیرند و تیغ جراح را روی بدن خود حس کنند و درد شدید بعد از عملیات را تحمل کنند، و… حالا اگر همچو اتفاقاتی برای شما افتاده باشد – که بطور حتم افتاده، چون حداقل یک یا چندین بار درد را در یک یا چند قسمت بدن خود احساس کرده اید – کسی از شما بپرسد که چطور تجربه ای داشتید، به احتمال زیاد پاسخ میدهید که اصلاً تجربه خوبی نداشتید و یا اینکه درد غیرقابل تحمل بود. اگر بپرسند: آیا درد چیز خوبی است؟ در جواب شاید بگویید: نه، درد نه تنها که خوب نیست، خیلی هم بد است چون سبب ناراحتی و آزردگی جسم و روح میگردد و از صبر ما میکاهد و مانع کار و زندگی ما میشود.

فرض را بر این بگذارید که بدن شما در وضعیتی باشد که هیچوقت درد را احساس نکند، یا به تعبیری قابلیت دردکشیدن را نداشته باشد. حالا اگر معده ی شما به مشکلی مواجه شود و شما دردی احساس نکنید، ممکن است این مشکل جدی و جدی تر شده و صحت تان رو به وخامت برود. اگر مجرای گوش تان عفونی (میکروبی) شود و شما درد و ناراحتی ای احساس نکنید، این عفونت میتواند پرده گوش تانرا به حدی صدمه بزند که سبب کری شود، و بهمین شکل دیگر اعضای بدن. پس درد در ذات خود نه تنها که بد نیست، بلکه با آشکارشدن آن برای مان پیام میدهد که بدن ما به مشکل مواجه شده و باید به آن توجه شود. بعبارت دیگر، با آنکه درد سبب آزار و ناراحتی ما میشود، ولی در نبود آن در صورتیکه یک یا چندین مرض کار یک یا چندین سیستم را بهم بزند و حتا فرد را به مرگ مواجه کند، ما اصلاً متوجه نمیشویم یا شاید وقتی متوجه شویم که بسیار دیر شده باشد.

ناراحتی های روانی گذرا با نشانه های اضطراب و افسردگی نیز تقریباً بهمین شکل عمل می کنند. وقتی غمگین میشویم، ناراحت میشویم، عصبانی میشویم، احساس ترس میکنیم، و…به عوض اینکه با دستپاچگی و نگرانی به فکر چاره شویم، ابتدا باید ببینیم که بدن ما چه پیامی برای ما مخابره میکند. خوب است یک نگاه بیاندازیم و ببینیم که علت غمگینی ما در کجا نهفته است و چطور شد که ناراحت شدیم؛ چرا میخواهیم تنها باشیم؛ و چرا کاسه ی صبر ما لبریز گردیده و چه سبب گردیده تا فکر و برنامه ریزی برای آینده برای ما معنای خود را از دست بدهد. توجه به این پیامها مفید اند چون ما را از وضعیت روانی ما آگاه میسازند. بعبارت دیگر، همانطور که “درد کشیدن” جسمی جزیی از فعالیت عادی و قابل انتظار بدن است، غمگین شدن یا مضطرب شدن نیز جزیی از “درد کشیدن” روانی است که ما را در مورد حالت و چگونگی وضعیت روانی ما باخبر میسازد. غمگین شدن، مضطرب شدن، و تجربه کردن استرس، نگرانی و ترس یک تجربه کاملاً عادی زندگی ما هستند؛ این تجارب جزیی از ما هستند؛ جزیی از “بودن” ما هستند.

حالا شاید بگویید که نظر به آنچه گفته شد داشتن اختلالی چون افسردگی یا اضطراب عادی (نورمال) است و مشکلی بحساب نمی آید. ولی جواب منفی است. یکی از دلایل عمده نگاشتن نشانه های افسردگی درین مقاله اینست تا تمایز میان تجربه عادی افسردگی و داشتن اختلال افسردگی بیان گردد. مثلاً اگر شما برای یک یا دو روز احساس افسردگی کردید، فکر کردید به پوچی و بیهودگی رسیده اید و علاقمندی تان به کار یا صحبت با دوستان یا فعالیت دیگر کاهش یافته، این بدین معنا نیست که شما “اختلال افسردگی” دارید. بهمین شکل اگر بخاطر یک مصاحبه یا امتحان یا سفر مضطرب بودید این بدان معنا نیست که شما “اختلال اضطرابی” دارید.

بهمین دلیل نشانه های اصلی افسردگی را به زبان ساده درینجا برای تان بیان میکنیم تا شما را در شناخت اختلال افسردگی کمک کند و در صورتیکه شما یا یکی از عزیزان تان به این مشکل مواجه است، زودتر متوجه گردید:

الف: حداقل ۵ یا بیشتر از نشانه زیر برای دوهفته یا بیشتر از آن در یک شخص موجود باشند و حداقل یکی از نشانه باید خٌلق افسرده یا از دست دادن علاقه/ لذت باشد.

-         خلق افسرده در بیشتر طول روز

-         از دست دادن واضح علاقه یا لذت به همه یا تقریباً همه ی فعالیتهای عادی زندگی در طول روز

-         کاهش یا افزایش بیش از حد وزن در حالیکه شخص پرهیز غذایی ندارد

-         بی خوابی یا پرخوابی تقریباً هر روزه

-         احساس تخرشیت یا سستی تقریباً هر روز

-         احساس خستگی زیاد یا از دست دادن قوت

-         احساس پوچی و بیهودگی یا احساس گناه و تقصیر

-         کمتر شدن تمرکز یا مشکل در تصمیم گیری

-         فکر کردن در باره مرگ یا خودکشی بدون کدام برنامه ریزی مشخص برای خودکشی

ب: این نشانه ها باید شخص را بسیار متاثر ساخته و مشکلات واضحی در روابط شغلی و اجتماعی او بوجود آورده باشند. (یعنی اگر شخصی احساس افسردگی کند ولی کارش را بخوبی پیش ببرد، اختلال افسردگی ندارد)

ج: این نشانه ها بخاطر کدام مشکل طبی دیگر (مریضی جسمی) یا اثر کدام دوا یا مواد مخدر نباشد. (مثلاً اگر شخص دوایی استفاده میکند که یکی از عوارض جانبی آن ایجاد حالت افسردگی است، در آنصورت شخص اختلال افسردگی ندارد. بهمین شکل، اگر شخص از مواد مخدر استفاده میکند، باید افسردگی اش ناشی از استفاده این مواد نباشد)

د: این نشانه ها بعلت سوگواری کردن در فقدان یک عزیز از دست رفته نباشد.

اینها نشانه های اصلی اختلال افسردگی هستند که بصورت مختصر درینجا ذکر گردیده اند. اگر شخصی حداقل پنج مورد از این نشانه ها را برای حداقل دوهفته تجربه کرد، اختلال افسردگی نزد وی تثبیت است. در غیر اینصورت، تجربه تعداد اندکی از نشانه های فوق بصورت گذرا اختلال افسردگی نیست.

قابل تذکر است که این اختلال نسبتاً شایع است و طبق احصاییه در کشورهای دیگر، از هر ۵ زن، یک زن در طول زندگی این اختلال را حداقل یکبار تجربه میکند. تجربه کلینکی نگارنده حاکی از آن است که این اختلال در افغانستان نیز شایع است و احتمالاً مشکلات عمیق و گسترده ناشی از جنگ و ناامنی درازمدت به شیوع آن کمک کرده است.

برای معلومات بیشتر مراجعه کنید به:

-      Abnormal Psychology: An Integrative Approach. David H. Barlow & V. Mark Durand. 5th Edition. 2009

-      Abnormal Psychology. Kring, Johnson, Davison, & Neale. 11th Edition, 2010

-      Diagnostic and Statistical Manual of Mental Disorders, Text Revision (DSM-IV-TR) 2000

چاپ فارسی کتاب اخیر یا چاپهای مشابه آن در افغانستان موجود است.

-   مقاله “نگاه اجمالی به اختلال افسردگی” در همین وبسایت (روان-آنلاین)

نشر مطلب با ذکر منبع آزاد است.

روانشناسی مهاجرت

نوشته: منصور میرزایی، دکتر اعصاب و روان

مقدمه و ویرایش: دکتر اسماعیل درمان، ماستر روانشناسی بالینی و مشاوره

 این مقدمه را زمانی می‌نویسم که چندین میلیون شهروند افغان در کشورهای همسایه و صدها هزار در سرتاسر دنیا مهاجر و پراکنده اند. تفاوت بسیار عمده‌ی که میان مهاجرین و پناهندگان افغان با پناهندگان بعضی کشورهای دیگر وجود دارد این است که افغان‌ها تقریباً بدون استثنا به علت جنگ‌های خونین و بنیاد-برکن بصورت اجباری یا در داخل کشور بیجا گشته اند و یا بار سفر به بیرون از کشور بسته اند. به همین دلیل، بسیاری از آن‌ها سا‌ل‌ها منتظر این بوده‌اند که اوضاع بهبود یافته و به وطن برگردند. یک‌تعداد زیادی از این مهاجرین در کشورهای همسایه زندگی بخورنمیر، فقیرانه، و پراسترسی دارند و از امتیازات زیادی محروم اند. آن‌هایی که توانسته‌اند خود را به کشورهای غربی برسانند شاید از لحاظ اقتصادی در رفاه بیشتری بسر می‌برند، ولی تفاوتهای فاحش فرهنگی، زبانی، و فکری چالش‌های عمده‌ای بوده اند که بالاجبار باید با آنها دست و پنجه نرم کنند.

 از دست دادن موقعیت اجتماعی و روبروشدن با ارزش‌های زندگی غربی که گاه در تضاد با ارزش‌های زندگی افغانی قرار می‌گیرند فقط قسمتی از مشکلات پناهندگان و مهاجرین افغان در غرب اند. از سوی دیگر، اعتیاد و مشکلات مرتبط با آن تنها بخشی از چالش‌های زندگی در کشورهایی چون ایران و پاکستان است. داکتر میرزایی درینجا بصورت مختصر به این موضوع پرداخته است. نوشته‌های بیشتری درین‌باره در روان آنلاین منتشر خواهند شد.

 

عکاس: فیروز مشعوف

آیا می‌دانستید برطبق آمارهای سازمان ملل از هر ۱۰۰ نفردر جهان ۳ نفر مهاجر اند، یعنی در کشوری زندگی می‌کنند که در آنجا بدنیا نیامده‌اند؟ مهاجرت با سابقه‌ای به قدمت تاریخ، علاوه بر جنبه‌های سیاسی، اقتصادی واجتماعی، از لحاظ روانشناختی و طبابت نیز مورد توجه روانشناسان و داکتران قرار دارد و از دیدگاه‌های مختلفی مورد بررسی قرارمی‌گیرد.شاید جالب باشد بدانید علاوه بر مطالعه مهاجرت به عنوان یک استرس در زندگی فرد، در بسیاری از تحقیقات طبی برای شناخت بیشتر در مورد امراض از مقایسه مهاجران با هم‌نژادهای خود که مهاجرت نکرده اند، استفاده می‌کنند. به عنوان مثال دیده شده که سکته قلبی در مهاجران جاپانی به امریکا بمراتب بیشتر از جاپانی‌هاییست که در جاپان سکونت دارند. در مطالعات تکمیلی مشخص گردید که این تفاوت به علت رژیم غذایی پرچربی در غرب و رژیم خام‌خوری و کم‌چربی غذاهای سنتی جاپانی می باشد. و اما آنچه از لحاظ روانشناسی مهاجرت حائز اهمیت است:

  چرا افراد مهاجرت می‌کنند؟
دلایل زیادی برای مهاجرت برشمرده می‌شود. می‌توان این دلایل را به دسته های اصلی زیر تقسیم نمود که در هر برهه‌ی زمانی وبرای هر ملتی یکی دو مورد آن می‌تواند مهمتر باشد.

-   رسیدن به درآمد بالاتر وسطح بهتر زندگی

-   سطح بالاتر آموزش

-  دلایل سیاسی و عدم امنیت جانی و کاری

-   دلایل خانوادگی و شخصی

جالب است بدانید معمولا بازنشسته‌های کشورهای پیشرفته نظیر بریتانیا به کشورهایی با سطح هزینه پایین‌تر مانند اسپانیا مهاجرت می‌نمایند.

چه کسانی مهاجرت می‌کنند؟
دیده شده است که در شرایط یکسان تمایل افراد مختلف برای مهاجرت با هم متفاوت است و با مطالعه و مقایسه سطح هوش مهاجران وافراد متناظر آنها در کشور مبدا دیده شده است که مهاجران از بهره هوشی بالاتری برخوردارند. به علاوه مهاجران افرادی جسورتر با حس جاه‌طلبی قویتری می‌باشند (این البته یک مقایسه بسیار کلی است و لزوماً بدین معنا نیست که شهروندانی که دست به مهاجرت نمیزنند کمتر جسور اند یا استعداد کمتری دارند). حس بالای مبارزه‌طلبی و توان بالاتر تحمل سختی‌ها از موارد دیگر قابل ذکر در مورد مهاجران است.

مهاجرت چه تاثیری بر ‌روی مهاجران دارد؟
مهاجرت از دیدگاه روانشناسی جزو استرسهای عمده زندگی در نظر گرفته می‌شود. مهاجران حتی در حالت قانونی آن در هنگام ترک کشور خویش ناچارند بسیاری از دلبستگیهای خویش نظیر خانواده، اقوام، دوستان، شبکه‌های حمایتی و فرهنگی که با آن رشد وتکامل یافته‌اند را ترک گویند. آنها همچنین ناچارند تمامی یا بخش عمده‌ای از دارائی خویش را به وجه نقد مبدل ساخته و آن را صرف مسافرت وتامین نیازهای اولیه در کشور مقصد نمایند. در کشور مقصد نیز مشکلاتی اساسی همچون زبان و لهجه جدید، اشتغال‌، تامین مسکن، گذراندن دور‌ه‌های آموزشی متعدد برای رسیدن به استانداردهای کشور مقصد و تفاوتهای عمده فرهنگی در پیش روی مهاجران قرار دارد.

عکاس: زهره نجوا

 پذیرش فرهنگ کشور مقصد گاه چنان شدید است که از آن به عنوان شوک فرهنگی یاد می‌شود. مهاجر ناچار است برای رسیدن سطح اجتماعی همردیف با آنچه در کشور خود بوده تلاشی دو چندان داشته باشد. (در مورد افغانها نکته دیگر اینست که پیشینه ناچیزی در زندگی به عنوان یک اقلیت دارند، بالاخص در غرب، در حالیکه اقوام چینی وهندی واروپایی چندصد سال به عنوان اقلیتهای قومی به تجربیات ارزنده‌ای دست یافته‌اند. این تجربه برای افغانها چیزی حدود سی سال است)

به‌هرحال اضطراب، افسردگی، گوشه‌گیری، ترس و وحشت از دست دادن هویت همزمان با انطباق فرد، از علایم شدیدی اند که در بعضی از افراد دیده می شوند، ولی خوشبختانه بسیاری از مهاجران این دوران سخت ابتدایی را با موفقیت پشت سر می‌گذارند واین پیروزی تجربیاتی ارزنده و اعتماد به نفس فوق‌العاده‌ای به آنها ونسل‌های بعدی می‌بخشد.

از سوی دیگر، ترکیب فرهنگ‌ها بر غنای آنها می‌افزاید. بسیاری از مهاجران نسل اول بعد از سالها به سطح بالای از تاب‌آوری (Resilience) دست می‌یابند که از لحاظ روانشناختی بسیار ارزشمند است.

مهاجرت کودکان ونوجوانان
کودکان و جوانان مهاجر اغلب راحتتر از بزرگسالان و سالمندان انطباق حاصل می‌نمایند. مهاجران جوانتر اغلب راحتتر زبان جدید را می آموزند و روند پختگی و بلوغ آنها در فرهنگ جدید دامنه وشتاب بیشتری دارد، اما مهاجرین مسن‌تر در فرهنگ پیشین خود ثبات وروال زندگی یکنواخت‌تری داشته‌اند وبرای انطباق با فرهنگ جدید به کوشش بیشتری نیاز دارند.

چگونه می‌توان استرس ناشی از مهاجرت را به حداقل رسانید؟
مطالعات حاکی از آن است که مهاجران قانونی که با خانواده خویش مهاجرت می‌نمایند و این مهاجرت طبق یک روند برنامه‌ریزی شده می‌باشد، به میزان بالاتری این مرحله را با موفقیت طی می‌نمایند. همچنین در صورتی‌که فرد در حین ادغام با فرهنگ جدید، بتواند برخی از آداب و رسوم فرهنگ قبلی‌اش را حفظ کند این استرس به حداقل خواهد رسید. آشنایی و بهره‌مندی از گروه‌های حمایتی ویژه‌ی نومهاجران نیز نقش بسیار موثری در این زمینه دارد.

منبع: http://drmirzaei.wordpress.com/2010/08/06/

الفبای شناخت مواد مخدر و اعتیاد

الفبای شناخت مواد مخدر و اعتیاد

نوشته: داکتر اعلایی و داکتر رودباری

ویرایش: داکتر اسماعیل درمان

بصورت خلاصه و ساده، اعتیاد یعنی “وابستگی به مواد به گونه‌ای که کاملاً مضر به حال شخص و اجتماع باشد.” درینجا “مواد” به هر نوع ترکیب کیمیایی که باعث تغییر در فعالیت مغز شود، گفته می‌شود. این تغییر می‌تواند به صورت هیجان، افسردگی، رفتار نابهنجار یا غیرعادی، عصبانیت ها یا اختلال در قضاوت باشد.

مواد مخدر بیشتر از مشتقات تریاک (opium) هستند که شامل مورفین، کودئین و مواد نیمه سنتز شده از آنها مانند هروئین می‌شود. اصطلاح اپیوئید (opioid) اصطلاحی است گسترده‌تر که تمامی آگونیستها   (agonists)  و آنتاگونیستهای (antagonists) را که فعالیت مشابه مورفین دارند (مانند پپتیدهای اپیوئیدی طبیعی از جمله آندورفینها را) شامل می‌شود.

از تریاک در تولید هیرویین و مورفین استفاده می‌شود

گاهی اوقات به اپیوئیدها اصطلاح مخدر اطلاق می‌گردد، چرا که این مواد خواب آلودگی یا حالت شبه رویا که به آن چرت زدن نیز گفته می‌شود ایجاد می‌کنند.

  گروههای مختلف مواد ( براساس اثرات ناشی از آن)

۱ . مواد مخدر (افیونی)

۲ . حشیش (چرس) و ماری جوانا

۳ . مواد محرک سیستم عصبی

۴ . مواد کندساز سیستم عصبی

۵ . مواد توهم زا

۶ . مواد استنشاقی

۷ . سگرت و نیکوتین

۱- گروه مواد مخدر

این گروه شامل تمام موادی است که خاصیت گیج‌کننده، بی‌حسی، بی‌دردی، و تخدیر کننده دارند. این مواد می‌توانند طبیعی یا صنعتی باشند. مواد مخدر طبیعی از مشتقات تریاک می‌باشند (سوخته) مورفین، کودئین و هروئین از ترکیبات نیمه‌صناعی تریاک و متادون و پیتدین جز مواد مخدر صناعی می‌باشند.

اثرات مصرف مواد مخدر

ـ مواد مخدر روی مغز تاثیر می گذارد: تفکر را کند کرده و واکنش را آهسته می‌سازد. باعث ایجاد احساس شادی موقت و خیالبافی می‌گردد.

ـ مواد مخدر روی بدن تاثیر می گذارد: باعث احساس رخوت و شل شدن عضلات، ضعیف شدن تنفس، کاهش ضربان قلب و فشار خون می‌گردد. کاهش اشتها، قبضیت، دلبدی و استفراغ از تاثیرات آن بر بدن است.

 ـ مواد مخدر باعث مرگ می گردد.

ـ مواد مخدر به شدت اعتیاد آور است.

- مواد مخدر باعث اختلالات جنسی می گردد.

ـ مواد مخدر باعث تغییرات ظاهری نامناسب می‌شود. رنگ جلد افراد معتاد به مواد مخدر کدر و لب‌های آنها تیره می‌شود.سوءتغذیه ناشی از کاهش اشتهای افراد بوده و معمولاً سبب کاهش عضلات و وزن می‌شود.

ـ مواد مخدر باعث اختلالات روانی می گردد: مواد مخدر باعث ایجاد اختلالاتی مانند افسردگی، شیدایی یا مانیا و یا مخلوطی از آنها می‌گردد. این علائم به صورت تحریک پذیری، بالارفتن خلق (خوشحالی بیش از حد و غیرعادی) و افسردگی دیده می‌شود. افراد معتاد دچار اختلالات خواب نیز می گردند.

ـ معتادان تزریقی به امراض خطرناکی مبتلا می‌شوند. تزریق مواد مخدر موجب ایجاد امراض وخیمی مثل ایدز، هپاتیت B و هپاتیت C و سایر امراض میگردد. این امراض به شرکای جنسی و نوزادان آنها نیز منتقل می شوند. انتانی (یا میکروبی شدن) نسج قلب و امراض جلدی در این افراد شایع است.

هیرویین از مشتقات تریاک است که در چند دهه اخیر بصورت فزاینده‌ی در افغانستان استفاده می‌شود

علایم مصرف مواد مخدر

ـ سرخوشی، گیجی، اختلال فعالیت روانی، کاهش تنفس، تنگ شدن مردمک چشم، دلبدی و استفراغ

علائم مسمومیت با مواد مخدر:

ـ تنفس کم عمق و سطحی

ـ مردمک های خیلی کوچک

ـ پوست سرد

ـ تشنج و بیهوشی

ـ مرگ

علائم عدم استفاده از مواد مخدر (علایم ترک) در فرد معتاد:

ـ درد شدید عضلات

ـ لرزه

ـ بی‌قراری

ـ آبریزش بینی و چشم ها

ـ تعریق

ـ اسهال

ـ به هم خوردن وضع خواب

۲- گروه (چرس) حشیش و ماری جوانا

این گروه از مواد از زمان های دور مصرف می‌شده و از گیاه شاهدانه به دست می آید. قسمت های مختلف آن برای تهیه موادی که حشیش (چرس) و ماری جوانا از آن جمله هستند، استفاده می‌شوند.

چرس را دود کرده یا با روشهای مختلف می‌خورند. شکل چرس به صورت ماده‌ای خمیری و سیاه تا قهوه ای است. ماری جوانا به شکل بوته خرد شده وجود دارد.

علائم مصرف حشیش و ماری جوانا:

ـ سرخی چشم‌ها

ـ نبض و ضربان سریع قلب

ـ افزایش اشتها، خشکی دهان

ـ سرگیجه و عدم تعادل

ـ توهم داشتن و هذیان ( دیدن و شنیدن یا ادراک چیزهایی که وجود ندارد)

ـ اضطراب

ـ اختلال توجه، تمرکز، حافظه و قضاوت

مصرف چرس نیز روز به روز گسترده‌تر می‌شود، بخصوص در میان نوجوانان و جوانان

علائم قطع مصرف:

توجه: در صورت قطع مصرف پس از مصرف دراز مدت، این علائم پس از چند ساعت ایجاد می گردد و ۴ تا ۵ روز ادامه می یابند:

ـ تحریک پذیری، بیقراری و اضطراب، لرزش دست، کاهش انرژی، بی اشتهایی، ومیل شدید به مصرف

۳ . مواد کند ساز سیستم عصبی

این مواد عموماً عملکرد دستگاه عصبی را کند می سازند و شامل دواهای مسکن خواب آور و الکل می باشند. دیازپام ، فنوباربیتال، آلپرازولام (زاناکس) لورازپام و … از این گروه می باشند.

علائم مصرف این مواد:

ـ آرامش و خواب، ضعف هماهنگی در حرکات، اشکال قضاوت و تمرکز، سخنان بریده بریده و تاری دید.

در صورت عدم مصرف علایم عبارتند از:

ـ اضطراب، بی خوابی، احساس ضعف و دلبدی، افزایش حرارت بدن، آشفتگی روانی، توهم و تشنج

دواهای خواب‌آور و ضداضطراب مثل آلپرازولام هم اعتیادآور اند و هم توسط معتادان مورد سوءمصرف قرار می‌گیرند

گروه مواد محرک (مثلا کوکایین)، مواد توهم زا (مانند LSD) و مواد استنشاقی نظر به محدویت مصرف یا نبود آنها در بازار مواد مخدر افغانستان درینجا ذکر نگردیده اند.

“نی” گفتن را بیاموزیم

همه ما روزی به دنیا آمده ایم، به تدریج رشد کردیم، و با حمایت والدین یا دیگر افراد بزرگ شدیم. به یاد بیاوریم که والدین مان در هنگام انجام هر کاری مراقب بودند و به یاد آوریم که آنها بسیاری از تصمیمات را تائید یا رد می کردند. اکنون ما تکامل یافته ایم و به تدریج این وظایف را به عهده گرفته ایم. بنابراین چون ما مسئول مراقبت از خودمان شده ایم ما مسئول هستیم که در مواقع مورد نیاز بگوئیم “نی”

چگونه به مصرف مواد “نی” بگوییم؟

۱ . شرایط را درک کنید. متوجه باشید که چه اتفاقی در حال رخ دادن است.

۲ . در ذهنتان دلایل خود برای «نه» گفتن را مرور کنید. مصرف مواد غیر قانونی است. به مغز و بدن شما صدمه می‌رساند و درنهایت شما را گرفتار می نماید.

۳ . وقتی می‌گویید “نه”، این “نه” گفتن شما در موقعیت صحیح نشان دهنده قدرت شماست.

۴ . پیشنهاد دیگری بدهید. اگر طرف مقابل دوست شماست و میخواهید دوستی تان را ادامه دهید، پیشنهادات دیگری برای گذراندن وقت ارایه دهید، مثلا رفتن به سینما، پارک، بازی و ورزش و…) اگر طرف مقابل شما به نه گفتن شما احترام نمی گذارد، پس بدانید که او دوست شما نیست.

۵ . محل را ترک کنید. اگر فرد مقابل شما دوست شما نیست یا به پاسخ منفی شما احترام نگذاشته و اصرار می کند، آنجا را ترک کنید.

  توصیه شما به دیگران برای ترک اعتیاد

ـ خطرات و عواقب مصرف مواد را برای او توضیح دهید.

- به او بگویید که با ترک اعتیاد، عوارض جسمی به زودی برطرف می شوند. – برایش توضیح دهید که ترک اعتیاد غیرممکن نیست.

-  دوستتان را مطمئن کنید که با تصمیم قطعی، می تواند موفق شود.

 ـ به او یادآوری کنید که هر چه زودتر اقدام کند.

 ـ از او بخواهید از خانواده و نزدیکان کمک بگیرد.

 ـ او را مطمئن سازید که با ترک اعتیاد، دوستان جدیدی پیدا می کند.

 ـ فرد را به کوشش برای ترک تشویق کنید تا حتی در صورت عدم موفقیت، قبلی باز هم تلاش کند.

 ـ او را به یکی از مراکز معتبر درمان اعتیاد راهنمایی کنید.

عوارض اعتیاد از جنبههای گوناگون

   اعتیاد خسارات و هزینه‌های بسیاری را به جامعه تحمیل می‌کند. بنابراین، عوارض ناشی از اعتیاد شامل عوارض فردی، خانوادگی، شغلی، اجتماعی و اقتصادی می‌باشد.

۱-   عوارض اعتیاد بر سلامت جسمی و روانی فرد

•   آسیب‌ها یا صدمات عضلات

•   اختلالات کبدی و کلیوی

•   عفونت‌های خطرناک (ایدز، هپاتیت)

•   امراضی مزمن تنفسی

•   اختلالات قلبی ـ عروقی

•    سکته‌های قلبی و مغزی

•   آتروفی مغزی

•   ناتوانی جنسی و عقیمی

•    اختلالات خواب

•    افسردگی

•   اختلالات روانی شدید و پایدار

۲-   عوارض خانوادگی

•    خشونت در خانواده شامل کودک‌آزاری و همسر آزاری

•   غفلت از فرزندان

•    مشکلات تحصیلی،‌ اختلالات روانی و خودکشی فرزندان

•    نابسامانی و آشفتگی خانواده

•    محدودیت در روابط سالم خارج از خانواده

•    پایین آمدن سطح اقتصادی و اجتماعی خانواده

•    بی کفایتی در سرپرستی خانواده

•     طلاق

۳-  عوارض شغلی

•   پایین آمدن اعتبار فردی و موقعیت شغلی

•    وقوع حوادث حین کار

•   غیرحاضری از کار

•    کاهش کارایی و کارآمدی و موثریت در کار

•    اخراج و بیکاری

۴- عوارض اقتصادی

•    خسارات ناشی از کاهش نیروی مولد و افزایش نیروی مصرف کننده جامعه

•   هزینه‌های تحمیل شده به نیروهای امنیتی و جمع‌آوری امکانات لازم برای مبارزه با جرایم مستقیم و غیر مستقیم ناشی از مواد مخدر

•   صرف وقت محاکم و نیروهای قضایی

•  هزینه نگهداری مجرمین مواد مخدر و معتادان در زندان‌ها

•   هزینه مراکز بازپروری و کلینیک های ترک اعتیاد

•   هزینه‌ و خسارات ناشی از مراقبت‌های صحی شامل شفاخانه ها و کلینک ها

اعتیاد حوزه‌های مختلف فردی و اجتماعی شخص را متاثر می‌سازد

 ۵- عوارض اجتماعی

•  ضعف پای‌بند به اصول اخلاقی، اجتماعی، و معنوی

•   انواع جرایم مثل سرقت، فحشا، خشونت، تجاوز و قتل

•   افزایش مشاغل کاذب و بیکاری

 •  بی‌خانمانی و فقر

علایم شک به اعتیاد نوجوان

علائمی که می‌توانند ما را به مصرف و اعتیاد فرزندمان مشکوک کنند بسته به مدت شروع مصرف و نوع ماده مصرفی می‌توانند متفاوت باشند.

مصرف مواد در بسیاری از موارد باعث تغییر برخی از صفات شخصیتی شخص می‌شود. مثلا نوجوانی که مدت‌ها گوشه‌گیر بوده و تمایلی به برقراری ارتباط نداشته، به طور ناگهانی تمایل زیادی به جمع‌های دوستانه پیدا می‌کند، پرحرف می‌شود‌، دوستی‌های جدیدی برقرار می‌کند و… مصرف مواد می‌تواند بر عملکردهای تحصیلی شخص موثر باشد.

برخی از شاگردان و محصلین در تعلیم و تحصیل خود مشکل پیدا می کنند، در حالی که برخی دیگر به‌خصوص در شروع مصرف، عملکرد تحصیلی‌شان به طور ناگهانی افزایش می‌یابد. شخص در مقابل کارخانگی بی‌مسئولیت می‌شود. دیر سر صنف حاضر می‌شود و ممکن است بی‌قراری زیادی در صنف نشان دهد.

بی‌حوصلگی، پرخاشگری، اضطراب، بی‌قراری، تمایل به پنهان‌کاری و… از علائم دیگری هستند که در رفتارهای نوجوانان و جوانان قابل توجه هستند. مصرف مواد می‌تواند عوارض جسمی قابل توجهی در فرد ایجاد کند.

یکی از بارزترین نشانه‌ها، تغییر دوره‌های خواب و خوابیدن در روز است. مثلا فرد ممکن است تا نیمه شب بیدار بماند، در حالی که روز بعد تا ظهر بخوابد. در مصرف برخی مواد مثل موادمخدر، افزایش زیادی در خواب فرد ایجاد می‌شود، در حالی که در مصرف بعضی مواد دیگر مثل شیشه و یا مواد محرک دیگر، میزان خواب کاهش چشمگیری پیدا می‌کند. به طوری که ممکن است شخص تا ۷۲ساعت نتواند بخوابد.

تغییر اشتها، کاهش وزن، ریزش مکرر آب از چشم‌ها و لرزیدن تمام بدن همگی علائمی هستند که می‌توانند نشانه‌ای از مصرف مواد باشند. اطلاع والدین از عوامل زمینه‌ساز اعتیاد در جوانان، مواد خطرناک و غیرقانونی و ابزار، روش‌ها، ویژگی‌ و علائم مصرف این مواد از مهم‌ترین راهکارهای مقابله با اعتیاد است.

منبع: وبسایت داکتران بدون مرز

یادداشت: نشر مطالب روان آنلاین با ذکر منبع آزاد است!

چند روش برای عشق ورزیدن به فرزندان

گزینش و ویرایش: اسماعیل درمان

یکی از روش‌های عمدۀ تقویت رابطه میان والدین و فرزندان ابراز علاقه و مهربانی به فرزندان است.

 ساختن یک خانواده شاد و خوشبخت یکی از مهم‌ترین کارهایی است که هرکدام از ما می‌توانیم در طول عمر خود انجام دهیم. 

یکی از اصلی‌ترین وظائف شما به عنوان والدین این است که تلاش کنید فرزندان‌تان بفهمند که چقدر دوست‌شان دارید. این کار ساده‌ای نیست اما مطمئن باشید نتیجه‌ای بسیار عالی در بر خواهد داشت. حتی تجسم چنین آینده‌ای زیباست: آینده‌ای که همه بچه‌ها و نواسه‌های‌تان شب جمعه برای شام به منزل‌تان می‌آیند و کنار هم جمع می‌شوید، یا مسافرت‌های تابستانی توام با خنده و عشق.

در این جا چند روش موثر برای شما معرفی می‌شوند که با استفاده از آن‌ها می‌توانید عشق‌ و علاقه و مهربانی خود را به فرزندان‌تان نشان دهید.

به آن‌ها بگویید دوست‌شان دارید و هرازگاه تحسین‌شان کنید.

با آن که برای تان بدیهی به نظر می‌‌رسد، اما معمولاً نمی‌توانید مدام عشق و دوست داشتن‌تان را به یک نفر یادآور شوید. همۀ آدم‌ها نیازمند این هستند که از دیگران بشنوند که برای‌شان اهمیت دارند و کارهایی می‌کنند که باعث شادی دیگران است. آخرین باری که فرزندتان را بخاطر کار خوبی که انجام داده‌ بود تحسین کردید کَی بود؟ مطمئناً تحسین‌های شما تاثیر به مراتب بهتری روی فرزندان‌تان خواهد داشت تا سرزنش‌ها و انتقاداتتان.

واقعاً به حرف‌های‌شان گوش دهید.

وقتی با فرزندان‌تان حرف می‌زنید، با آن‌ها ارتباط چشمی برقرار کنید و به حرف‌هایی که به شما می‌زنند خوب گوش دهید. با این کار باعث می‌شوید احساس کنند برای‌تان اهمیت دارند و دوست‌شان دارید.

تا حد امکان از نظر جسمی و روحی در دسترس‌شان باشید.

وقتی بازی فوتبال پسرتان را تماشا می‌کنید، همه توجۀ شما به او باشد و تشویق‌اش کنید. وقتی با دخترتان مشغول بازی هستید موبایل‌تان را کنار گذاشته و تمام توجه‌تان را به او بدهید. بچه‌ها به طور غریزی می‌فهمند که چه زمانی توجه‌تان به جای دیگری معطوف می‌شود و این باعث می‌شود احساس کنند اهمیتی برای شما ندارند. پس همۀ تمرکزتان روی آن‌ها باشد.

عادات و رفتاری ایجاد کنید که به همبستگی خانواده کمک می‌کند.

در دنیای پُرمشغله امروز همۀ ما هر روز مشغول‌تر و مشغول‌تر می‌شویم و این باعث می‌شود زمان کم‌تری را بتوانیم با خانواده بگذرانیم. اما حتی با این وقت کم هم می‌توانید یک همبستگی قوی در خانواده ایجاد کنید که از کودکی تا دوران بزرگسالی در فرزندان‌تان باقی بماند. عادات و الگوهایی ایجاد کنید که جزء فرهنگ خانواده شما قرار گیرد، مثل هم‌کاری در آماده‌سازی غذا، رقص خانوادگی در آشپزخانه، مسافرت‌های تابستانی هر ساله، دورهم جمع شدن در زمان عید، شب یلدا و مناسبت‌هایی این‌چنین و … همۀ این‌ها می‌توانند تجربیات و خاطرات خانوادگی بسیار شیرینی بر جای بگذارند و هر بار که فرزندان‌تان این خاطرات را به یاد می‌آورند این فکر که دوست‌شان دارید در ذهن‌شان قدرت می‌گیرد. 

 رویاهای‌شان را تشویق کنید.

ممکن است تصور کنیم که فرزندان‌مان باید راهی را برای زندگی‌شان پیش بگیرند که ما دوست داریم. به جای این‌که آن‌ها مجبور به انجام کارهایی کنید که خودتان دوست دارید به آن‌ها اجازه دهید آرزوها و علایق خودشان را دنبال کنند. درمورد چیزهایی که دوست دارند با آن‌ها حرف بزنید و بگذارید درمورد اهداف‌شان با شما صحبت کنند و با کمک هم راه‌هایی پیدا کنید که بتوانند به اهداف‌شان برسند. با این کار اعتمادبه‌نفس آن‌ها را تقویت کرده و احساس عشق و محبت را در آن‌ها ماندگار می‌سازید.

منبع: وبسایت مردمان؛ نشر در روان آنلاین با اندکی تغییر

یادداشت: نشر مطالب روان آنلاین با ذکر منبع یا اجازۀ رسمی از مدیریت وبسایت آزاد است.

 

خود بیماری انگاری

خودبیمارانگاری یا هایپوکاندریا چیست؟

ویرایش: داکتر اسماعیل درمان

«خود‌بیمار‌انگار» یا «هایپوکاندریاک» به فردی گفته می‌شود که با وجود داشتن سلامت جسمی خود را بیمار می‌پندارد و اکثراً از دردها و تکالیف فرضی شکایت می‌کند.

«خود‌بیمار‌انگار» یا «هایپوکاندریاک» به فردی گفته می‌شود که با وجود داشتن سلامت جسمی خود را بیمار می‌پندارد و اکثراً از دردها و تکالیف فرضی شکایت می‌کند. معاینات‌ و بررسی‌های‌ طبی مکمِّل این افراد هیچ‌ مشکلی‌ را نشان نمی‌دهند، لیکن فرد خودبیمارانگار قویاً به ابتلا به‌ یک‌ بیماری‌ جدی‌ یا مرگبار معتقد می‌باشد.

 این تصور خودبیمارانگارانه، زمانی به حیٍث یک بیماری قبول می‌شود که حدود شش ماه از آغاز آن بگذرد و با وجود تایید سلامت او توسط داکتر، فرد هم‌چنان بر بیمار بودن خود اصرار داشته و ترس از بیمار بودن، او را به صورت مکرر به کلینیک‌ها، شفاخانه‌ها و درمانگاه‌های مختلف جهت آزمایش، اخذ  دوا و تداوی بکشاند. از همین  جهت به این بیماری، اختلال یا سندروم بیمار خیالی نیز می‌گویند!

دو علت عمده دراین بیماری دخیل است: یکی اضطراب و دیگری افسردگی، و تداوی آن نیز از طریق مشاوره و تا حدی با تجویز دواهای ضد اضطراب و ضد افسردگی امکان‌پذیر است. شخص بیمارانگار همیشه دچار یک نوع وسواس فکری و ترس از یک بیماری جدی است.

تشخیص این اختلال زمانی صورت می‌گیرد که شخص طی حداقل شش ماه با وجود آنکه اطمینان کامل از سلامتی خود حاصل می‌کند، با آن هم خود را قناعت می‌دهد که مریض است و یا می‌ترسد که بیمار باشد!

خود‌بیمارانگارها همیشه دچار وسواس جبری استند و در مورد عمل‌کرد بدن خویش شک و تردید دارند و فعالیت‌های طبیعی بدن مانند ضربان قلب و عرق کردن و هم‌چنان  مسائل جزئی و غیر طبیعی هم‌چون ریزش، گلودردی ساده و یا تب و تظاهرات معمولی جلدی وامثال آنرا علایم شرایط بد بیماری خود می‌دانند. آنان حتی ممکن است روی یک تعداد اعمال مبهم و پیچیده تمرکز کنند. مثلاً می‌گویند «بدنم خسته است» یا «دلم درد می‌کند».

یک شکل این اختلال این است که افراد روی یک عضو خاص مانند جگر و یا یک بیماری مانند ایدز تمرکز دارند و نسبت به آن وسواس به خرج می‌دهند. با وجود دریافت جواب منفی در معاینات طبی، فرد مبتلا به این نوع اختلال هیچ‌توجهی به کم کردن اضطراب خویش ندارد و هم‌چنان با مراجعه‌ی مکرر، سعی می‌کند سلامت خود را باز یابد و از این‌رو به داکترهای مختلف مراجعه می‌کند وادویه‌ی‌ مختلف را آزمایش می‌کند. برخی از این بیماران با دواهای مختلف آشنایی کامل پیدا کرده، نام دواها را با اثرات و عوارض جانبی آن در حافظه دارند.

این افراد اکثراً دارای افسرگی حاد، اضطراب، اختلال وسواسی جبری و اضطراب فراگیر اند. یک بیمار هایپوکاندریاک ممکن است برای مدتی طولانی دارای علائم هایپوکاندریا باشد اما بعد از آن ممکن است برای مدتی این علائم ناپدید شوند. به طور تقریبی حدود یک سوم این افراد به طور فزاینده‌ی بهبود پیدا می‌کنند. افرادی که از موقعیت اجتماعی و اقتصادی بالاتری برخوردارند، استرس و اضطراب شان با روش‌های روان‌درمانی، قابل درمان است و افرادی که دچار خودبیمارانگاری اند اما از سایر اختلالات شخصیت رنج نمی‌برند، ممکن است چانس بالاتری برای بهبود داشته باشند.

 شیوع هایپوکاندریا در زنان و مردان یکسان است و در میان همه گروه‌های سنی و طبقات اجتماعی ممکن است ظاهر شود.

 هایپوکاندریا اغلب نوعی پاسخ به حالت‌های استرس و یا بیماری‌های روانی مانند اضطراب و افسردگی است. هایپوکاندریا در شرایط مختلف و به شکل حاد و مزمن مشاهده می‌شود. برخی افراد از زمان کودکی به آن مبتلا اند. این افراد از سنین کودکی دچار اضطراب بوده و برای آن‌ها نگرانی از ابتلا به بیماری به عادتی تبدیل شده که مایه‌ی استرس است. آن‌ها بیماری را وسیله‌ی برای رهائی از کارهای که باعث نگرانی شان می‌شود، قرار می‌دهند و زمان و پول زیادی را برای دیدن متخصصین طبی مصرف می‌کنند .

در مورد نوع کوتاه‌مدت، ‌برای مثال شخصی که یکی از نزدیکان خود را در اثر ابتلاء به تومور مغزی از دست داده، در صورت دچار شدن به سردردهای مزمن ممکن است این‌گونه بیاندیشد که او هم به این بیماری مبتلاست.

علایم بارز

علایم جسمی همیشه موجود اند، اما ممکن است عادی باشند، مانند: سردردی، درد شکم، سر چرخی، بی اشتهائی و امثال آن که شخص در باره‌ی آن‌ها مبالغه کرده و خطرناک‌تر از آن‌چه است توصیف می‌شوند.

عوامل تشدید کننده‌ی خودبیمارانگاری

عوامل فیزیولوژیک: شامل علایم ونشانه‌های جسمی است که موجب می‌شوند شخص فکر کند بیمار است. نه تنها زمانی که داکتر می‌گوید آنان بیمار نیستند، آن احساس از بین نمی‌رود، بلکه گاهی آنان بدتر می‌شوند. برای نمونه اضطراب بسیاری از علائم فیزیکی را نشان می‌دهد که شامل افزایش ضربان قلب، تغییر در سیستم تنفسی بدن، نفس‌تنگی، احساس خفقان، درد صدری، یا گیجی، آشفتگی و بخارها و رَش‌های جلدی می‌باشد. علائم دیگر شامل افزایش تعرق بدن، خشکی دهان و اختلال در عملکرد دستگاه هاضمه، تقلص عضلات (که ممکن است در اثر درد، لرزش و خستگی به وجود آید) می‌باشد. هر چند بیمار نسبت به سلامت خود حساسیت نشان دهد، این علائم بیشتر بروز می‌کنند و موجب می‌شوند که بیمار نیز به عقیده‌ی خویش پای‌بندتر شود.

عوامل ادراکی: شامل این مسئله می‌شود که چگونه بیمار در مورد مسائل مربوط به سلامت خویش فکر می‌کند. وقتی اضطراب بیمار زیاد می‌شود او به دنبال اطلاعات برای تصدیق و یا رد کردن ترس خود می‌گردد و سعی می‌کند فکر نماید بیمار می‌باشد تا اینکه سالم و این درحالی است که او مریض نیست!

عوامل رفتاری: افراد دچار خودبیمارانگاری، هرنوع شک و شبهه‌ی را در مورد سلامت خویش به عنوان ناسازگاری درنظر می‌گیرند. آنان می‌خواهند اطمینان حاصل کنند که بیمار نیستند و اگر داکتر به آنان تضمین ندهد به دنبال راه‌های دیگری درمانی می‌گردند و در آخر راهی را در پیش می‌گیرند که بیش‌تر موجب اضطراب شان می‌شود.

تداوی

هر چند که احتمال طولانی شدن دوره درمان وجود دارد و تمایل به داشتن نگرانی مفرط از سلامتی ممکن است کاملاً از بین نرود . بهرحال، بیمار مبتلا به هایپوکاندریا می‌تواند دریابد که دچار اضطراب است و یک بیماری جسمی ندارد و بتدریج از اضطراب خود بکاهد.

انواع موقتی هایپوکاندریا معمولاً با مشاوره و گاه با مصرف داروهای ضداضطراب قابل درمان است. اما در نوع مزمن، داکتران از روند درمان آن‌ها رضایت ندارند، چرا که دائماً بیمار فهرستی از علائم را متذکر می‌شوند که آزمایشات، عدم وجود بیماری مربوط به آن‌ها را تأیید می‌کنند و این اشخاص به هیچ‌وجه به مردم اطمینان کامل از سلامتی خود را نمی‌دهند.

 روش‌های موثر درمانی شامل رفتار درمانی شناختی، استفاده از ادویه ضد افسردگی بلاک کننده جذب دوباره سیروتونین (فلووکسیتین، پاراکسوتین) و روان درمانی‌ست. ادویه فوق از طریق کاهش دادن افکار وسواسی بیمار، موثر واقع می‌گردند. رفتاردرمانی و گفتاردرمانی روش‌های موثری اند برای کاهش اضطراب و تشویش بیمار و سازگار شدن او با علایم فزیکی و هم چنان کاهش دادن شدت و دفعات این عوارض به یک حد قابل تحمل برای بیمار.

منابع:

۱- http://www.medicalnewstoday.com/articles/9983.php

2- http://en.wikipedia.org/wiki/Hypochondriasis

3- برای دسترسی به تست روانی هایپو کاندریا  به اینجا کلیک کنید:

(